
عزیز خداوندگار از طائی شمیرانی
از آن زمان که داد ترا کردگار دست
نگرفته ای بیاری فردی بکار دست
باری ز دوش خسته کس کم نکردهای
با آنکه بودهات به یمین و یسار دست
نگرفت آنکه دست ز پا اوفتادهایی
کی گیردش بروز الم روزگار دست
دائم بسوی خلق برد دست احتیاج
هر کس نمیبرد سوی پروردگار دست
صرف گرهگشایی مردم کن از کرم
گر باشدت چو شانه هزاران هزار دست
در زیر بار منت دونان چرا روی
در زیر سنگ کس ننهد زینهار دست
راضی مشو که خاطر موری کنی پریش
گر با شدت برندهتر از ذوالفقار دست
مردان حق به خدمت خلقند مفتخر
ای خوش بدانکه یافت بدین افتخار دست
این رنگهای عاریتی را دوام نیست
تا کی کنی ز خون ضعیفان نگار دست
کانون کینه گشت ترا سینهای عجب
کاین آتشی است سرکش از آن دور دار دست
شو دستگیر خلق بهر قدرتی تراست
تا گیردت عزیز خداوندگار دست
عباس نامدار که بر سینه از خلوص
بنهد به پیش خادم او بنده وار دست
باب الحوائجی که بهنگام درد خلق
آرند سوی او بگه اضطرار دست
آن شرزه شیر بیشه مردی که از نسب
دارد ز شیر حق ببدن یادگار دست
از بهر کسب قرب، بدرگاه کبریا
باشد بدامنش ز ملک بیشمار دست
تجدید کرد خاطره خندق و احد
آورد هر زمان بسوی ذوالفقار دست
خواهد اگر تجسم قدرت کند گهی
بر فرق نه سپهر زند ز اقتدار دست
روزی که رخش رزم به جولان درآورد
انجم به چشم خویش نهد از غبار دست
هر جا که چهره آن قمر هاشمی نمود
بر رخ گرفته است مه شرمسار دست
محروم مانده است هر آنکس ز هر دری
بر عطف دامنش زده بیاختیار دست
درماندگان و غمزدگان بهر التجا
آرند سوی درگهش از هر دیار دست
خالی نمیبرند ز هر قوم و هر قبیل
در درگهش دراز کنند ار هزار دست
حاجت روا شده است و رسیده است بر مراد
هر کو که زد بدامن آن شهریار دست
آه از دمی که دید ز آلام تشنگی
طفلان نهاده بر مژه اشکبار دست
بگرفت مشک خشک و روان گشت سوی شط
بهر دفاع برد به تیغ نزار دست
تسخیر کرد شط و جهاند اسب اندر آن
پر کرد زان زلال پس آن با وقار دست
تا نزد لب ببرد و نخورد آب از ادب
خالی نمود باز از آن خوشگوار دست
بد سعی او که آب رساند به خیمهها
تا شد جدا ز پیکر آن نامدار دست
سقا که دیده است جز آن میر شیر گیر
سازد برای جرعه آبی نثار دست
چون اوفتاد بازوی مشکل گشای او
در چشم اهل دل شده بیاعتبار دست
بگرفت مشک آب به دندان خویشتن
چون از تنش فتاد در آن کارزار دست
باران تیغ و تیر ببارید بر تنش
سویش دراز گ شت ز هر نابکار دست
تبرش به چشم خورد و نشد کآردش برون
زیرا نبود در تن آن بیقرار دست
آبیکه بسته بود به جانش به خاک ریخت
از جان کشید زان الم بیشمار دست
بیدست چون ز اسب بیفتد چه میکند
آن را که نیست حافظ تن در کنار دست
از دل کشید نعره ادرک اخا که هان
برگیر از من ای شه بیخیل و یار دست
آمد چو بر سرش شه لبتشنگان حسین
دیدش جدا بود ز یمین و یسار دست
شاها بسوی «طائی» مداح کن نظر
کآورده است سوی تو با اعتذار دست