
ليلى از نگاه مجنون
شخصى به نام خليفه در قبيله عرب بنى عامر بود، با ليلى، معشوقه مجنون، چند كلمه حرف زد، چند كلمه هم جواب شنيد. اين گفتگو از نظر معنا، نه ظاهر گفتگو، گفتگوى بسيار با ارزشى است:
گفت ليلى را خليفه كان تويى كز تو مجنون شد پريشان و غوى
«غوى»؛ يعنى متحير و سرگردان. گفت: آيا شما ليلى هستى كه از دست تو مجنون پريشان و سرگردان و متحير شده است؟
از دگر خوبان فزونتر نيستى گفت: خاموش، چون تو مجنون نيستى
ديده مجنون، اگر بودى تو را هر دو عالم، بىخطر بودى تو را
و پريشان تو شده است؟ گفت: چه مىگويى؟ ريشهاى حرف بزن. با چه چشمى خود و جهان را نگاه مىكنى؟ چشم تو از شعبه هوى، هوس و شهوت است و همه چيز را ابزار شهوت و هوس خود مىبينى.
حتى يوسفى كه خدا او را صدّيق ناميد، تو او را اشتباه مىبينى، عينك تو، عينكِ هوى و هوس است. اى كاش با عينكِ عقل، يوسف عليه السلام را مىديدى و او را ابزار زيبايى و براى سير كردن كام شهوت حرام خود نمىدانستى. تا در همين كاخ، از كار او به زنى تبديل مىشدى كه تو را كنار مادر عيسى عليه السلام مىنشاندند، آن وقت در آيات خدا و تاريخ مىگفتند: مريم و زليخا. خديجه و زليخا، زينب و زليخا. اما به خاطر اشتباه نگرى، تو چقدر يوسف عليه السلام را كوچك و پست ديدى؟
اگر مىديدى كه همه انسانها براى رسيدن به كمال آفريده شدهاند و جهان و هر چه در آن وجود دارد، ابزار رساندن تو به كمالات هستند و مقصد نهايى نقطه بىنهايت و آن هم «اللّه» است، آن وقت با اين نگاه همه حركات و روابط خود را نظام مىدادى، بعد از چند سال كه عمرت تمام شد، در آغوش ابدى رحمت بىنهايت خدا قرار بگيرى. اگر اشتباه ببينى، از جهنم سر درمىآورى.