
ناپديد شدن ذوالجناح

در منتخب طريحي آمده است: وقتي امام حسين عليهالسلام از ذوالجناح بر زمين افتاد، ذوالجناح شروع کرد به فرياد زدن و از روي جسدها ميگذشت. وقتي عمر بن سعد او را ديد فرياد زد که اين اسب را بگيريد و نزد من بياوريد؛ زيرا او از اسبهاي مخصوص رسول خدا صلي الله عليه و آله است. آن گاه ياران عمر سعد در جايي کمين کردند و ذوالجناح به آنها نزديک شد، سپس بر او حملهور شدند، ذوالجناح با دست و پا و دندان از خود دفاع کرد و آنها را از خودش دور کرد و گروهي را بر زمين افکند، بالاخره نتوانستند او را بگيرند، عمر سعد هم چنان فرياد ميزد: رهايش کنيد تا ببينم چه ميخواهد بکند! اطرافيان او را رها کردند و به طرف ديگري رفتند. هنگامي که اسب خودش را آزاد ديد، آمد و کشتهها را يکي يکي نظاره کرد تا به پيکر امام حسين عليهالسلام رسيد، ذوالجناح وقتي صاحب خودش را ديد، شروع کرد به بوسيدن آن حضرت و با دهان او را ميبوسيد و پيشاني خود را بر بدن آقا ميماليد و شيهه ميکشيد و فرياد ميزد واشک از چشمان او ميريخت. در اين هنگام حاضران از ديدن چنين منظرهاي تعجب کردند.
عبدالله بن قيس گفت: آن اسب را ديدم که تمام مردم از دور او پراکنده شدند و او به سرعت به طرف خيمهها رفت و کسي قادر نبود به او نزديک شود و سپس آهنگ فرات کرد و به سرعت خود را به وسط فرات رسانيد و در آب فرورفت و تا امروز، کسي نميداند او کجا رفته و چه شده است. ( اسرار الشهادة، ص 436. )