لطفا منتظر باشید

بخش سی و یكم

«و لا‌ تفننى بالاستعانه بغيرك اذا اضطررت ‌و‌ لا‌ بالخضوع لسوال غيرك اذا افتقرت ‌و‌ لا‌ بالتضرع الى من‌ دونك اذا رهبت فاستحق بذلك خذلانك ‌و‌ منعك ‌و‌ اعراضك يا‌ ارحم الراحمين»
 
 خلاصه ‌ى‌ خواسته هاى حضرت زين العابدين سلام الله عليه از‌ خداى متعال، در‌ اين چند جمله ‌ى‌ دعا اين بود كه‌ طلب مى كرد از‌ خدا كه‌ خدا او‌ را‌ چنان كند ‌و‌ چنان بسازد كه‌ در‌ وقت حاجتش يارى بجويد از‌ خدا ‌و‌ يارى نجويد از‌ ديگرى ‌و‌ همچنين خدا او‌ را‌ چنان بسازد كه‌ در‌ فقر ‌و‌ حاجتش دست سوال به‌ سوى غير خدا دراز نكند بلكه به‌ سوى خدا دراز كند ‌و‌ در‌ مقام طلب چيزى از‌ كسى، تضرع ‌و‌ زارى نكند در‌ مقابل هيچ كس.
 در‌ اين جملات دعايى كه‌ حضرت دعا كرد چه در‌ جنبه ‌ى‌ مثبت، چه در‌ جنبه ‌ى‌ منفى اش، سه تا‌ واژه ‌و‌ سه تا‌ لغت حضرت سجاد سلام الله عليه به‌ كار برده است. يكى استعانت كه‌ به‌ معنى يارى جستن است، يكى سوال كه‌ به‌ معنى درخواست كردن است ‌و‌ يكى تضرع ‌و‌ زارى ‌و‌ لابه. اين سه تا‌ چيز، اين چيزى كه‌ از‌ خدا خواست كه‌ من‌ اين كارها را‌ نسبت به‌ تو‌ بكنم ‌و‌ نسبت به‌ خلق نكنم، اين سه جمله را‌ به‌ كار برد، اسم برد از‌ استعانت جستن ‌و‌ سوال كردن، تضرع ‌و‌ زارى كردن پيش خدا ‌و‌ اين سه كار نكردن در‌ پيش خلق. حالا اين لغات قريب به‌ هم است. معنايش نزديك به‌ هم است گو اينكه اختلافاتى هست بين معنى اين سه كلمه كه‌ در‌ فارسى هم اگر خواسته باشيم بگوييم. در‌ خواست نسبت به‌ استعانت يارى جستن، درخواست كردن كه‌ به‌ معناى سوال كردن است ‌و‌ تضرع كه‌ عربى اش است ‌و‌ زارى كردن فارسى اش. اين سه لغت قريب به‌ هم است ‌و‌ بالاخره مرجعش يك چيز است. چطور؟ براى اينكه سوال به‌ معناى درخواست كردن است، خواهش كردن، درخواست كردن. خوب استعانت چيزى است، يارى جستن هم، قسمتى از‌ درخواست است به‌ جهت اينكه، يك وقتى آدم درخواست مى كند متاع ‌و‌ مالى را‌ از‌ كسى، يك وقت درخواست مى كند از‌ كسى تا‌ بيايد يارى اش بكند. ‌آن هم پس‌ درخواست است، منتهاش استعانت هم يك نوع سوال است ‌و‌ الا مندرج در‌ سوال است. يك نوع درخواست است. سوال به‌ معناى درخواست است. استعانت هم يك نوع درخواست است.
 ‌و‌ اما تضرع ‌و‌ زارى هم در‌ ضمن سوال انجام مى شود به‌ جهت اينكه انسان وقتى از‌ كسى چيزى مى خواهد، ‌آن وقت گريه مى كند، لابه مى كند، التماس مى كند تا‌ به‌ او‌ بدهد اين تضرع ‌و‌ زارى در‌ موقع سوال است. پس‌ همه ‌ى‌ اين سه واژه در‌ واقع برگشتش مى شود به‌ سوال.
 درخواست كردن يك وقت درخواست كردن يك چيزى مادى است يا‌ آنچه مربوط به‌ ماديات است. درخواست مى كنم پول از‌ شما، درخواست مى كنم خانه از‌ شما. درخواست مى كنم لباس از‌ شما، يا‌ امورى كه‌ مربوط به‌ اين ماديات بشود، اين يك نوع درخواست است.
 يك نوع درخواست هست راجع به‌ معنويات. مثلا الان سوال كردن من‌ از‌ شما يك مطلب علمى را، اين سوال است ‌و‌ در‌ فارسى هم مى گوييم درخواست. يعنى سوال مى كنم از‌ شما كه‌ يك مطلب علمى به‌ من‌ حالى بكنى. مساله مى پرسم. كه‌ اينجا در‌ فارسى هم مى گوييم به‌ ‌آن پرسش. پرسش هم سوال است منتها سوال از‌ يك امر معنوى. مربوط به‌ ماديات نيست سوال مى كنم من‌ از‌ شما كه‌ آقا فلان مساله علمى من‌ از‌ شما سوال مى كنم كه‌ به‌ من‌ بدهيد. درخواست مى كنم از‌ شما كه‌ به‌ من‌ ياد بدهيد اين مساله علمى را. حالى كنيد به‌ من‌ مساله علمى را، يا‌ درخواست مى كنم از‌ شما كه‌ خبرى به‌ من‌ بدهيد يك آگاهى به‌ من‌ بدهى. سوال مى كنم كه‌ از‌ فلان خبر چطور، فلان مساله چطور است؟ سوال مى كنم درخواست آگاهى مى كنم، اين يك نوع سوال است، ‌آن اولى هم يك نوع سوال است ‌و‌ اين نوع دومى سوالى است كه‌ اصلا نه تنها مذموم نيست بلكه بسيار هم ممدوح است براى اينكه اين درخواستها درخواستهايى است كه‌ مربوط به‌ درخواست از‌ چيزهايى است كه‌ انسان را‌ درجه مى دهد، مقام مى دهد علو مى دهد، كمال به‌ انسان مى دهد. خوب من‌ درخواست مى كنم كه‌ چيزى بفهمم از‌ شما، چيزى ياد بگيرم از‌ شما يا‌ حتى درخواستهايى كه، پرسشهايى كه‌ در‌ مدارس مى شود، از‌ دانش آموزان، اينها همه اش پرسشهايى است كه‌ موجب ترقى انسان در‌ كمالات نفسانى مى شود ‌و‌ يا‌ حتى در‌ آگاهى هاى ديگر، من‌ مى خواهم خبرى داشته باشم. در‌ صورتى كه‌ سوال از‌ اخبار بى معنى نباشد، خوب چيزى است كه‌ لابد به‌ درد من‌ مى خورد مى خواهم بفهمم اين چيز را‌ اين سوال اصلا محل بحث ما‌ نيست ‌و‌ اين سوال كه‌ به‌ معناى پرسش باشد كه‌ در‌ عربى لغات مختلف دارد، استعلام يعنى طلب علم كردن، استفهام، طلب فهم كردن، استعانت، يارى جستن ‌و‌ هكذا. اين لغات مختلفى برايش اطلاق مى شود ‌و‌ مجموعا عبارت است از‌ سوال در‌ امورى كه‌ مربوط به‌ امور دنيوى ‌و‌ مادى نباشد بلكه مربوط به‌ امور معنوى است. اين قبيل سوال اغلب سوالى است ممدوح ‌و‌ خوب هم هست. مثلا در‌ مطالب علمى هرچه آدم سوال بكند بيشتر چيزى ياد مى گيرد در‌ آگاه شدن بر‌ اخبارى كه‌ مهم است به‌ اصطلاح دانستنش براى دنيا يا‌ سياست يا‌ اجتماع، خوب سوال كردن از‌ اين اخبار، اخبارى است كه‌ لازم است آدم بداند در‌ اين سوال بحث ما‌ نيست. اين مفاسدى هم كه‌ براى سوال مى گوييم، در‌ اين نيست. اين مفسده ندارد، اين سوال. بلكه سوالى است كه‌ ممدوح هم هست ‌و‌ نتيجه ‌و‌ سود هم دارد.
 سوال ما‌ ‌و‌ ‌آن قبيل سوالى كه‌ حضرت از‌ خدا مى خواهد كه‌ مبتلا بكند او‌ را‌ به‌ اينكه سوال از‌ غير بكند ‌و‌ سوال از‌ خدا بكند. سوال از‌ خدايش چرا هر‌ سوالى كه‌ بايد از‌ خدا بكند ‌و‌ انسان خوب است. چه راجع به‌ امور مادى باشد، چه امور معنوى ولى ‌آن سوالى كه‌ در‌ اين سه جمله آخرى مى گويد مرا مبتلا نكن به‌ سوال، هرگاه مضطر بشوم هرگاه فقير شوم. حالا مى خواهيم بگوييم به‌ طور كلى سوال داراى مفاسد ‌و‌ منقصتهايى است كه‌ انسان بايد در‌ هيچ موردى ‌و‌ هيچ جايى، خودش را‌ مبتلا به‌ سوال نكند.
 اول چيزى كه‌ در‌ سوال هست، چنانكه در‌ اخبار هست، سوال ‌و‌ از‌ كسى چيزى خواستن است. هرچه مى خواهى خواسته باش، حقوق مادى غير از‌ علم، غير از‌ فهم. هرچه بخواهى اين خودش چنانكه در‌ اخبار وارد شده تعجيل به‌ فقر است زود تحقق دادى به‌ فقر خودت. چرا؟ براى اينكه فقر صرف نادارى نيست. فقر به‌ معناى نياز است ‌و‌ نياز تا‌ شما پيش كسى نبرى، نيازى نداشتى. براى اينكه يا‌ اصلا كمبود نيست در‌ زندگى تان. اگر هم كمبود است شما صرف نظر از‌ اين نياز كرده ايد، پس‌ نسبت به‌ اين فقرى ندارى. مثلا اگر اين چيزى كه‌ جلوى من‌ گذاشته شده است كه‌ اگر من‌ به‌ اين كاغذ، اين قلم، هر‌ چه كه‌ هست. اگر من‌ كمبود دارم ‌و‌ صرف نظر كرده ام. گفته ام ارزشى كه‌ ندارد من‌ بروم اين را‌ سوال بكنم ‌و‌ از‌ يك كسى بگيرم. پس‌ فقير نيستم نسبت به‌ اين ‌و‌ وقتى كه‌ سوال مى كنم فقرم ‌آن وقت ظاهر مى شود. براى اينكه ‌آن وقتى كه‌ نياز مى برم پيش كسى، فقر ‌آن است، نياز بردن به‌ كسى فقر است ‌و‌ اين است كه‌ مذموم است ‌و‌ اين است كه‌ هزار مفسده دارد ‌و‌ شما تعجيل كردى به‌ اين كار براى اينه اگر نياز نبرده بودى پيش او‌ ‌و‌ از‌ خدا خواسته بودى يا‌ اصلا اگر هم نداشتى صرف نظر مى كردى، فقير نبودى تو، براى اينكه نيازى نداشتى به‌ غير، اين است كه‌ در‌ روايات دارد كه‌ سوال كردن اصلش تعجيل در‌ فقر است. يعنى شتاب كردن به‌ سوى فقر.
 علاوه بر‌ اين سوال موجب مذلت ‌و‌ خوارى است. هر‌ سوالى باشد. بعد تفصيلش مى دهم. كم باشد، زياد باشد، از‌ هر‌ كس باشد. سوال اصلا موجب ذلت است. شخصيت انسان مى شكند. انسان خوار مى شود حالا به‌ مقدار سوال است ‌و‌ مواضعش خوارى ‌و‌ ذلت بيشتر يا‌ كمتر ‌و‌ الا در‌ هر‌ حال سوال خودش ذلت است. خودش خوارى است تحمل ذلت است ‌و‌ بنابراين، ذلت از‌ همه چيز بايد براى انسان ناگوارتر باشد. انسان اگر به‌ اصطلاح خوارى تحمل بكند، اين اگر فقر تحمل بكند، تحمل فقر به‌ مراتب براى انسان آزاده ‌ى‌ جوانمرد ‌و‌ مومن تحملش بسيار آسانتر است از‌ تحمل ذلت سوال.
 اين است كه‌ انسان اگر يك مقدار شخصيت داشته باشد، يك مقدار عزت نفس قائل باشد براى خودش، آبرو قائل باشد براى خودش هرگز حاضر نمى شود براى اينكه شخصيت خودش را‌ بشكند ‌و‌ تحمل ذلت بكند ‌و‌ برود سوال بكند. شما از‌ هر‌ كس كه‌ سوال بكنى ذليلى. حالا ذلت مراتب دارد، يك دفعه اگر سوال كردى، اصرار كردى، اگر پيش آدم دون طبع رفتى سوال كردى. حالا فرق مى كند ذلتش ولى به‌ هر‌ حال سوال ولو خيلى اش چيز جزئى هم باشد، انسان از‌ هر‌ كس كه‌ سوال بكند اين ذلت است ‌و‌ اگر كسى ديگر هم بفهمد پيش نظر ‌آن كس ‌و‌ نظر كسى كه‌ سوال كردى، تو‌ خفيف مى شوى. از‌ اين جهت است كه‌ نه تنها سوال در‌ روايات ما، دستورات علمى ما‌ اين است كه، اصلش آدم اظهار فقر نبايد بكند. فقرش را‌ بايد هميشه بپوشاند. به‌ جهت اينكه ظاهر شدن فقر موجب ذلت انسان مى شود، موجب خوارى انسان مى شود. اين است كه‌ در‌ اخبار بسيار دارد كه‌ دستور مى دهند به‌ اينكه مبادا حاجت پيش كسى ببرى يا‌ طمع در‌ كسى داشته باشى به‌ جهت اينكه همين طمع موجب خوارى تو، موجب ذلت تو‌ مى شود.
 
نفس اظهار فقر ولو انسان سوال هم نكند، موجب خوارى ‌و‌ مذلت است. اين است كه‌ ديده ايد بعضى ها اين طبع را‌ دارند كه‌ ولو سوال هم نمى كنند هر‌ جايى مى نشينند از‌ فقر مى نالند. من‌ چه كردم، چه كردم، چه احتياجى دارم چه كار دارم. بنا مى كنند روضه خوانى كردن براى خود ‌و‌ اظهار فقر كردن ‌و‌ اين بدترين صفت است. براى اينكه هرچه انسان خودش را‌ فقير نشان بدهد. علاوه بر‌ اينكه كسى فقرش را‌ برطرف نمى كند از‌ مردم. پيش مردم خوار مى شود. اين خيلى منقصت دارد، اظهار فقر كردن ‌و‌ سوال كردن. در‌ اخبار بعضى جاها دارد كه‌ انسا ن بايد به‌ نعم خدا مستظهر باشد يعنى همه اش بگويد من‌ نعمت خدا دارم. ‌آن وقت انسانى كه‌ در‌ هر‌ حال غرق نعمت خداست اين حالا يك منقصتى در‌ زندگى اش پيدا شده كه‌ فقر باشد- يك مقدارى- فقر هم كه‌ مى گوييم مراتب دارد. اين حالا هى بيايد، بنشيند، هى به‌ اصطلاح سوز بكند به‌ قول ما‌ ‌و‌ هى براى گرفتارى هاى خودش شكايت بكند، اول مرتبه ‌ى‌ منقصتى كه‌ براى اين كار هست كه‌ اين شكايت از‌ خداست. شكايت كردن از‌ فقر، شكايت كردن از‌ خداست، به‌ جهت اينكه فقر ‌و‌ غنا در‌ گفته هاى پيشمان گفتيم دست خداست. دست خلق نيست. اگر تو‌ فقيرى اگر تو‌ غنى اى. اين كار خداست. خدا تو‌ را‌ فقير كرده غنى كرده. حالا گو اينكه فقير كردن خدا هم قدرى اش دست خود انسان بوده ‌و‌ الا بيخود ‌و‌ بى جهت كه‌ نيست، بر‌ مصلحتى بوده كه‌ خدا فقير كرده است شما را. اگر شكايت از‌ فقر كردى، شكايت از‌ خدا كردى. در‌ اين مورد روايتى است، بسيار زيبا ‌و‌ قشنگ از‌ حضرت هادى، امام على النقى ابوالحسن سلام الله عليه پدر امام حسن عسكرى- امام دهم- يك ابوهاشم جعفرى است كه‌ از‌ اصحاب خاص همين امام هادى ‌و‌ امام حسن عسكرى است. حالا دقت بكنيد ببينيد در‌ اين روايات چه لطافتها ‌و‌ ظرافتهايى دارد.
 اين ابوهاشم جعفرى مى گويد من‌ يك وقت دست ‌و‌ پايم تنگ شد. در‌ مضيقه افتادم خيلى گرفتارى برايم پيدا شد. از‌ اصحاب هم هست. دستور هم هست كه‌ اگر هم يك وقت ناچار به‌ سوال شدى، برويد پيش بزرگى سوال كنيد. نه پيش همه كس سوال بكنى گفت من‌ گرفتار شدم. گفتم بروم خدمت حضرت- از‌ اصحاب خاص حضرت است- تصميم گرفتم بروم خدمت حضرت ‌و‌ دست تنگى ‌و‌ گرفتارى ام را‌ حل بكنم تا‌ ايشان كمكم بكند. رفتم ‌و‌ اذن خواستم ‌و‌ حضرت اذنم دادند ‌و‌ من‌ رفتم ‌و‌ سلام كردم ‌و‌ نشستم هنوز كه‌ ننشسته بودم. حضرت فرمود كه‌ اى نعم الله عليك تريد ان‌ تودى شكرها قريب به‌ اين مضامين يعنى ابتدا كردند حضرت به‌ سوال، بدون اينكه هنوز اظهار حاجتش بكند. گفتند ابوهاشم آمدى اينجا كه‌ كدام از‌ نعمتهاى خدا را‌ شكر بكنى؟
 مى گويد من‌ اصلا مات شدم. زبانم بند رفت نتوانستم جواب بدهم. آخر من‌ نيامدم براى اين كار من‌ آمده ام شكايت بكنم. من‌ آمده ام از‌ فقر شكايت بكنم. من‌ آمده ام از‌ قرضم شكايت بكنم، من‌ آمده ام از‌ گرفتارى ام شكايت بكنم. حالا هنوز ننشسته ام آقا مى گويد كه‌ كدام از‌ نعمتهاى خدا را‌ آمده اى شكرش بكنى من‌ هيچ نتوانستم جواب بدهم. يك قدرى خودش تحمل كرد. ‌آن وقت بنا كرد شمردن. گفت ‌آن وقت نعمتهاى خدا را‌ شمرد گفت به‌ جهت اينكه خداوند اول چيزى كه‌ به‌ تو‌ عطا كرده است ايمان است ‌و‌ اين باعث اين است كه‌ بدن تو‌ را‌ از‌ آتش جهنم حفظ بكند. خوب چه نعمتى بالاتر از‌ ايمان. واقعا انسان اگر مومن باشد، همين ايمانى كه‌ دارد ارزش دارد به‌ همه ‌ى‌ عالم. اگر ايمان دارد، بايد دائما بنشيند شكر ايمانش را‌ بكند. «رزقك الايمان فحرم بدنك على النار». اين خدايى كه‌ ايمان به‌ تو‌ داده است، به‌ واسطه ‌ى‌ ‌آن بدن تو‌ را‌ از‌ آتش جهنم محفوظ داشته است ‌و‌ «رزقك العافيه فاعانتك على الطاعه» يكى ديگر نعمت صحت ‌و‌ تندرستى ‌و‌ سلامتى به‌ تو‌ داده است. سلامتى، اين نعمتها نعمتهاى عجيبى است كه‌ در‌ روايات هم دارد كه‌ «نعمتان مغبون فيهما كثير من‌ الناس، الصحه ‌و‌ الفراغ، ‌و‌ قيل هما، الا من‌ ‌و‌ الصحه» عافيت ‌و‌ تندرستى اگر انسان داشته باشد، ديگر همه چيز دارد ‌و‌ اگر عافيت نداشته باشد هر‌ چيز ديگرى هم داشته باشد، فايده ندارد. آدم مريض به‌ چه درد مى خورد اگر تن درست داشته باشد آدم، غرق نعمت الهى است. ‌آن وقت حضرت مى گويد كه‌ كدام نعمتها را‌ آمدى شكر كنى؟ يكى ايمان يكى اينكه خدا به‌ تو‌ عافيت داده است ‌و‌ عافيت ‌و‌ صحت بدن تو‌ علاوه بر‌ اينكه استفاده هاى ديگر مى كنى، باعث مى شود كه‌ تو‌ بتوانى اطاعت خدا بكنى، بندگى خدا بكنى. «و رزقك القنوع» ‌و‌ تو‌ را‌ روزى كرده است قناعت ‌و‌ اين قناعت تو‌ را‌ حفظ كرده است از‌ تبذل يعنى از‌ خوارى، از‌ بدبختى، از‌ پيش پا افتادگى، از‌ مبتذل بودن بين مردم. اين باز خودش چه نعمت بزرگى است.
 
قناعت، تو‌ را‌ قناعت روزى كرده است كه‌ اين قناعت تو‌ را‌ حفظ مى كند از‌ اينكه پيش مردم خوار بشوى، پيش مردم ذليل باشى «عز من‌ قنع» كسى كه‌ اين نعمت قناعت را‌ داشته باشد، عزيز است. خوب اينهمه نعمت خدا به‌ تو‌ داده است. بعد از‌ اينكه اينها را‌ گفت ‌آن وقت حضرت با‌ او‌ اين طور گفت اين حرفها را‌ كه‌ به‌ تو‌ مى زنم، اين طور گمان كردم- حضرت اين طور تعبير مى كند ‌و‌ الا با‌ علم امامت حتما مى داند- كه‌ تو‌ آمدى شكايت بكنى از‌ كسى كه‌ گرفتارى براى تو‌ درست كرده است يعنى خدا. چون اين طور حس كرده ام كه‌ تو‌ آمده اى شكايت از‌ خدا بكنى. از‌ اين جهت من‌ اينها را‌ با‌ تو‌ گفتم ‌و‌ الان هم حواله صد دينار- كه‌ صد مثقال طلا باشد- دارم كه‌ برو بگير ‌و‌ رفع گرفتارى ات بكن، اينها روش تربيت كردنشان چگونه بوده است؟!
 ابوهاشم جعفرى مورد علاقه ‌ى‌ حضرت امام هادى يا‌ امام حسن عسكرى است ‌و‌ مرد مومنى است، مى خواهد تربيتش بكند، چگونه؟ اولا اينكه آمده اينجا وقتى كسى به‌ آدم اظهار حاجت كرد ديگر آدم بزرگ نبايد بگويد كه‌ آقا سوال خوب نيست. شكوه كردن خوب نيست. اين كار در‌ ‌آن وقت قبيح است. براى اين است كه‌ حضرت مجال نمى دهد او‌ سوالش را‌ مطرح بكند.
 از‌ ‌آن طرف مى بيند كه‌ اين ابوهاشم است، مى خواهد تربيتش بكند، مى خواهد فضيلت داشته باشد، بايد يك طورى به‌ او‌ برساند، كه‌ تدبيرى مى انديشد ‌و‌ از‌ او‌ پيشى مى گيرد. ‌و‌ به‌ اين ترتيب كه‌ نه او‌ را‌ تو‌ صورتى كرده به‌ اصطلاح ما‌ (در رودربايستى قرار داده) ‌و‌ نه خودش را‌ مثلا اين حرفها را‌ زده باشد كه‌ يك كسى خيال بكند خوب اگر شما آمدى از‌ من‌ سوال كردى. بعد من‌ بنا بكنم مذمت سوال كردن را‌ گفتن ‌و‌ بگويم كه‌ اين شكايت است، در‌ اين صورت شما توهم مى كنى كه‌ من‌ چون مى خواهم چيزى به‌ تو‌ ندهم دارم اينها را‌ مى گويم. اين طور نمى گويد ‌آن حرف اثر هم ندارد، ‌و‌ نه مى گذارد كه‌ سوال بكند، خلاصه غرضم اين دو‌ چيز است يكى اينكه مى فرمايد خدا، قناعت را‌ روزى كرده است ‌و‌ تو‌ را‌ از‌ تبذل ‌و‌ از‌ پيش پاافتادگى ‌و‌ ذلت ‌و‌ خوارى پيش مردم حفظ كرده است. يكى ديگر اينكه عرض كردم سوال كردن ‌و‌ اظهار فقر كردن، شكايت از‌ خداست ‌و‌ بدترين كارها اگر در‌ واقع آدم متوجه باشد كه‌ الان كه‌ دارد از‌ فقر مى نالد، پيش كسى، دارد شكايت خدا را‌ پيش ‌آن كس مى كند ‌و‌ چقدر قبيح است شكايت خدا پيش كسى كردن.
 
حالا مفاسد سوال منحصر به‌ اينها نيست. خيلى مفسده دارد. شايد سرچشمه ‌ى‌ بدبختيها اين سوال باشد مثلا باز وارد شده است كه‌ سوال از‌ جمله آثارى كه‌ دارد حيا را‌ از‌ انسان مى برد، انسان را‌ بى شرم ‌و‌ حيا مى كند. حالا شما تصور نكنيد كه‌ يك بار اگر كسى سوال كرد يا‌ خواهش كرد طورى نمى شود، بلكه بدانيد كه‌ همان يك بارش هم به‌ اندازه يك بار سوال كردن. هم ذلت مى آورد، هم حياى انسان را‌ كم مى كند اين است كه‌ ما‌ مى بينيم سائلهاى حرفه اى اصلا هيچ شرم ‌و‌ حيايى در‌ هيچ امرى ندارند. اين گداها، اينهايى كه‌ تكدى مى كنند ‌و‌ سائل هستند اينها هيچ شرم ‌و‌ حيايى ندارند، اينها براى اينكه غرق شده اند در‌ سوال، واضح است. من‌ هم يك بار كه‌ سوال كردم به‌ اندازه يك بار حيايم از‌ بين مى رود، دليل بر‌ اينكه حيا از‌ بين مى رود. سوال اول انسان مشكلش است، سوال دوم آسانترش مى شود، اگر شما يك بار كه‌ مى خواهى، هيچ وقت سوال نكرده باشى، مى بينى چقدر خجالت مى كشى سوال بكنى. خوب شرم ‌و‌ حيا دارى. چقدر خجالت مى كشى ولى اگر يك بار سوال كردى دفعه دوم مى بينى آسانتر سوال مى كنى. شرم ‌و‌ حيايت تا‌ اندازه اى ريخته است اين است كه‌ در‌ روايت وارد شده است:
 «طلب الحوائج الى الناس استلاب للعز ‌و‌ مذهبه للحياء...»
 شرم رفتنها ‌و‌ همه ‌ى‌ آنها را‌ دارد. پس‌ مساله اين است كه‌ ما‌ در‌ هر‌ حال بايد سختمان باشد از‌ اينكه سوال بكنيم. به‌ هر‌ قسمت ‌و‌ به‌ هر‌ قيمت ‌و‌ به‌ هر‌ ترتيبى هست آدم بايد كارى نكند كه‌ دست طمع به‌ سوى ديگران دراز بكند، سوال بكند، خواهش بكند هر‌ خواهشى كه‌ مى خواهد باشد ولو خواهش بكنم آقا يك سيگار به‌ من‌ بده. خواهش مى كنم يك چوب كبريت به‌ من‌ بدهيد. همين خواهشها هم كسر ‌و‌ انكسار است. بايد آدم تا‌ ممكنش مى شود هيچ خواهشى نكند، خواهشهاى ديگر، خواهش منصب، خواهش رتبه كردن، خواهش مقام كردن، التماس كردن، برو مرا فلان جا معلم كن. مرا منتقل به‌ فلان جا كن. تقاضاى ادارى اشكالى ندارد ولى حالا اين را‌ ببيند، ‌آن را‌ ببيند التماس كند كه‌ اين كار مرا درست كن بايد تحمل بكند انسان. همه زندگى هم بر‌ وفق مراد انسان نيست. اين است كه‌ من‌ گفته ام، بعضى ها كه‌ در‌ اداره اى رفته اند بهترين پست را‌ داشته باشند. حالا از‌ رئيسشان مى بينند، معاونشان مى بينند، واسطه جور مى كنند، وسيله جور مى كنند، چه، چه، چه كه‌ مرا اينجا منتقل كن. اين همه اش دارد ذلت مى كشد براى اينكه يك قدرى ناراحت است كه‌ مثلا محل پستش خوب نيست. نبايد ذلت تحمل كنى. حالا هى مرا ببين او‌ را‌ ببين، مقصودم توسعه دادن مساله سوال است، سوالى كه‌ مى گوييم ذلت دارد خوارى دارد، شرم ‌و‌ حيا مى ريزد، منحصر اين نيست كه‌ بگويم آقا يك لقمه نان به‌ من‌ بده يا‌ آقا ده‌ تومان پول به‌ من‌ بده يا‌ صد تومان پول به‌ من‌ بده. هر‌ خواهشى اين واسطه ‌و‌ وسيله قرار دادنها، در‌ صورتى كه‌ لزوم نداشته باشد. اينها همه اش آدم ذليل مى شود، خوار مى شود اگر من‌ بيايم پيش شما كه‌ آقا شما وساطت بكن كه‌ برايم همچو كارى درست بكند. همين اندازه اى كه‌ آمده ام پيش شما كه‌ وساطت بكن به‌ همين اندازه خودم را‌ خوار كرده ام، در‌ روايت امام صادق (ع) است كه‌ ظاهرا مى فرمايد:
 «استغنوا عن الناس ولو بشوص السواك»
 مى گويد كه‌ شما هرگز سوال نكنيد، طمع نكنيد، مستغنى بكنيد خودتان را، ولو به‌ اندازه ‌ى‌ آب مسواك، آب مسواك يعنى چه؟ يعنى ولو به‌ اندازه ‌ى‌ آبى كه‌ مى خواهى بگيرى كه‌ مسواك را‌ بشورى يا‌ آبى را‌ كه‌ بعد از‌ مسواك كردن مى خواهى مضمضه بكنى. يك مشت آب، ولو به‌ اين اندازه هم باشد، خودمان را‌ مستغنى بكنيم از‌ سوال. يعنى بايد سعى هم بكنند كه‌ مستغنى بشوند يعنى تا‌ آدمى مى تواند گرفتارى خودش را‌ خودش رفع بكند.
 «استغنوا عن السوال ولو بشوص السواك»
 يك روايت ديگرى دارد كه‌ از‌ اين روايت آدم بيشتر مى تواند استفاده بكند مذاق اسلام در‌ مساله سوال ‌و‌ خواهش كردن از‌ ديگران چطور است. ‌آن روايت مفصل است كه‌ خلاصه اش اين است كه‌ عده اى از‌ انصار آمدند خدمت حضرت رسول (ص). مى دانيد ‌آن مسلمانهاى صدر اسلام هم غير از‌ مسلمانهاى ديگر بودند مخصوصا در‌ زمان پيغمبر. اينها مومنان محكم، ساده ‌ى‌ صاف بسيط يا‌ خشن آمدند خدمت حضرت ‌و‌ گفتند ما‌ حاجتى داريم با‌ شما. گفتند بگوييد حاجت تان را، گفتند حاجت ما‌ خيلى  بزرگ است، خيلى مهم است. حضرت گفت خيلى خوب بگوييد. ببينيم چيست. انصافا حاجت مهمى هم بود. گفتند ما‌ آمده ايم خدمت شما تا‌ شما ضامن شويد براى ما‌ بهشت را. ضامن شوى كه‌ ما‌ به‌ بهشت برويم. اين خواهش به‌ اين بزرگى. حضرت سرش را‌ انداختند پايين ‌و‌ بنا كردند انگشت روى زمين زدن، آدم فكر كه‌ مى كند «نكت بيده على الارض» بنا كردند نقطه نقطه گذاشتن. بعد قدرى كه‌ گذشت سرش را‌ بلند كرد گفت من‌ به‌ يك شرط ضمانت مى كنم بهشت را‌ براى شما. گفتند چيست ‌آن شرط؟ گفت شرط بكنيد كه‌ در‌ مدت عمرتان هيچ وقت از‌ هيچ كس سوال نكنيد. شرط مهمى هم گذاشت به‌ گردنشان. اينها هم قبول كردند، گفتند بله ما‌ قبول مى كنيم كه‌ در‌ مدت عمرمان ديگر از‌ كسى سوال نكنيم.
 ‌آن وقت اين بزرگواران طورى شده بود كه‌ در‌ روايت مى گويد اينها اگر سوار بودند گاه كه‌ تازيانه شان از‌ دستشان مى افتاد آدم پياده كه‌ داشت مى رفت ‌آن طرف، حتى نمى گفتند آقا بى زحمت اين تازيانه مرا بدهيد، خودش پياده مى شد، تازيانه اش را‌ برمى داشت كه‌ خلاف تعهد نكرده باشد نسبت به‌ حضرت رسول كه‌ گفت سوال نكنيد، حتى اين مقدار هم سوال نكردند. اينها اگر سر‌ سفره اى بودند گاهى مى شود معمولا در‌ سر‌ سفره ها كه‌ مثلا آب ‌آن طرف سفره گذاشته يا‌ فلان غذا ‌آن طرف سفره گذاشته شده است. حتى اينها اگر تشنه شان مى شد سر‌ سفره مى خواستند آب بخورند پيش ‌آن كسى كه‌ كنارشان بود نمى گفتند بى زحمت آب بده ما‌ بخوريم. خودش پا مى شد مى رفت آنجا آب برمى داشت ‌و‌ مى خورد. تا‌ اين حد پش معلوم مى شود اين مطلب مهمتر از‌ همه چيز بوده است كه‌ حضرت گفته است تعهد بكنيد از‌ سوال. واقعا اين سوال كردن در‌ اصل انسان كه‌ عادت كرد سوال بكند ‌و‌ حاجتش را‌ به‌ سوى ديگران ببرد، كم كم رويش باز مى شود، ‌آن وقت همه اش مى شود گداصفت همه اش خواهش همه اش توقع. توقع هم كه‌ پيدا مى كند انسان از‌ مردم روى حساب اين توقع فحش به‌ ‌آن طرف مى دهد، بعد اگر توقعش را‌ برنياورد. كينه ‌ى‌ او‌ را‌ در‌ دل مى گيرد. غيبتش مى كند فلان كس بخيل است. فلان كس بى وجود است. فلان كس كار مرا انجام نمى دهد همه ‌ى‌ اين معصيتها، در‌ دل همين سوال ‌و‌ توقع است.
 شما اگر توقع از‌ كسى نداشته باشيد، سوال نكنى، هرگز اين گرفتارى ها را‌ پيدا نمى كنى. اين است كه‌ حالا كار نداشته باش كه‌ يك وقت در‌ يك امر جزئى، اتفاقا حالا يا به‌ واسطه ‌ى‌ پيشامدهايى سوال بكند آدم، اين مفاسد را‌ ندارد ولى اصلا چيزى است كه‌ منشاء اين مفاسد مى شود. به‌ علاوه عرض كردم كه‌ سوال اولش ببين چقدر مشكلش است براى انسان ولى بعد آسان مى شود. دو‌ بار، سه بار چهار بار كه‌ سوال كرد ديگر اصلش آبرويش مى رود، همه اش سوال مى كند ‌آن وقت هم كه‌ سوال كرد چه مفاسد دينى ‌و‌ اخلاقى ‌و‌ اقتصادى كه‌ دارد. اگر انسان تن به‌ اين كار در‌ داد ‌و‌ اين كاره شد كه‌ همه اش خواهش بكند. همه اش واسطه پيدا بكند، همه اش خواسته باشد چيزى از‌ مردم بكند، همه اش خواسته باشد حاجتهايش را‌ به‌ وسيله مردم برطرف كند، اين خيلى مفسده دارد.
 انسان در‌ عين حال اگر پيش آدم شريف ‌و‌ بزرگ يك وقت سوال بكند، در‌ بين ما‌ رسم است كه‌ مى گويند اگر آدم خاك هم بر‌ سرش مى كند، بايد برود پاى تل بزرگ خاك به‌ سرش كند. خصوصا از‌ مردمان پست ‌و‌ بى مايه ‌و‌ نوكيسه ‌و‌ اينها سوال كردن كه‌ حالا پستى ‌و‌ بلندى هم كار به‌ عنوان ندارد. ممكن است كه‌ يك كسى عنوانش هم يك عنوان كلفت باشد، بلند بلند باشد. منصب داشته باشد يا‌ چه باشد همانها هم پستى است. بنده بايد پيش خدا پست باشد نه پيش نظر من‌ ‌و‌ تو. اين است كه‌ ‌آن شاعر مى گويد (وقتى مى خواست يك چيزى به‌ او‌ بدهد)


 ما‌ آبروى فقر ‌و‌ قناعت نمى بريم  
 با‌ پادشه بگوى كه‌ روزى مقدر است  


 يعنى ما‌ اعتنا به‌ شاه هم نداريم. آنكه سوال نمى كند. اعتنا به‌ هيچ كس ندارد ‌و‌ آدمى كه‌ سوال مى كند ذليل است، هر‌ كسى كه‌ باشد.
 باز يكى از‌ اقسام سوال. سوال بدون حاجت ‌و‌ سوال با‌ حاجت. يك وقت اين است كه‌ حاجت دارى كه‌ سوال مى كنى يعنى واقعا نيازمندى ‌و‌ ‌آن هم در‌ جلسه ‌ى‌ سابق عرض كردم تا‌ نيازمندى را‌ ما‌ چطور تفسير بكنيم. ما‌ غالبا بد تفسير مى كنيم نيازمندى را.
 حالا با‌ نيازمندى انسان سوال بكند، خيلى مفسده ندارد گو اينكه اين مفاسدى كه‌ گفتيم اغلبش ولو آدم در‌ حال نياز ‌و‌ نيازمندى هم سوال بكند. ‌آن ذلتى كه‌ گفتيم دارد، حيا را‌ مى ريزد پيش چشم مردم انسان خوار مى شود يا‌ شايد شكايت خدا هم باشد در‌ بعضى مواردش بيشتر يا‌ كمتر اينها را‌ دارد. ولى اگر حاجت نداشته باشد. ‌و‌ سوال بكند كه‌ وامصيبتاست. ‌آن مفاسد را‌ به‌ حد اعلا دارد به‌ علاوه مفسده ‌ى‌ ديگرى كه‌ امام مى فرمايد همين على بن‌ الحسين (ع) است ظاهرا، روايت از‌ اين بزرگوار است كه‌  مى گويد:
 «ضمنت على ربى ان‌ لا‌ يسال احد احدا من‌ غير حاجه الا اضطرته حاجه بالمساله يوما الى ان‌ يسال من‌ حاجه»
 كه‌ ترجمه اش اين است. مى فرمايد من‌ ضامنم بر‌ پروردگارم- تعبير ضمانت هم مى كند- حتما من‌ تعهد مى كنم- كه‌ اگر كسى بدون نيازمندى سوال بكند، خدا آخرش مضطرش مى كند به‌ اينكه با‌ حاجت سوال بكند. اين تبعه ‌ى‌ بد هم دارد كه‌ اصلا يعنى چه؟ يعنى اصل سوال بدون حاجت موجب مى شود آدم بعد احتياج پيدا بكند اگر بدون حاجت سوال بكند خدا همين سوال بدون حاجتش را‌ سبب قرار مى دهد كه‌ روزى مضطر بشود ‌و‌ ناچار بشود ‌و‌ حاجتمند بشود ‌و‌ سوال بكند.
 اگر سوال در‌ غير مورد حاجت باشد، علاوه بر‌ ‌آن مفاسدى كه‌ گفتيم ‌و‌ مرتب مى شود برش، اين مفسده ‌ى‌ ديگر هم دارد كه‌ همين سوال كردن بدون حاجت باعث مى شود روزى او‌ محتاج كند كه‌ از‌ روى احتياج سوال كند.
 حالا در‌ عين حال حاجت چيست؟ گفتم كه، حاجت را‌ بد تفسير مى كنيم. يك وقت من‌ همچو چيزى چيزى مى خواهم ندارم ولى در‌ عين حال كه‌ ندارم امورم هم دارد مى گذرد. حاجت نيست. خيلى چيزها هست كه‌ اگر آدم نداشته باشد زندگى اش مى گذرد پس‌ حاجت نيست. حاجت را‌ ما‌ اين مى گيريم كه‌ هر‌ كس هرچه دارد من‌ هم مى خواهم داشته باشم بله همسايه ‌ى‌ من‌ خيلى چيزها دارد. اسراف هم بر‌ فرض بگويم نكرده است. خيلى چيزها دارد. من‌ ندارم. حالا من‌ مى گويم حاجت دارم. خوب زندگى ام دارد مى گذرد كه‌ مثالش را‌ چند دفعه زدم، روى موكت نشسته ام قالى ندارم، روى موكت هم كه‌ مى شود زندگى كنى، اين حاجت نيست كه‌ حالا من‌ قالى مى خواهم، يا‌ خانه ‌ى‌ بزرگ مى خواهم.
 حالا من‌ روايتى را‌ مى خوانم كه‌ نمونه ‌ى‌ حاجتى كه‌ انسان ‌آن وقت جايز مى شود ‌و‌ روا مى شود كه‌ برود سوال بكند، اين روايت است كه‌ باز حضرت صادق سلام الله عليه نقل مى كند ولى نقل مى كند كار امام حسين ‌و‌ امام حسن (ع) را.
 يك روز امام حسين ‌و‌ امام حسين در‌ كوه صفا نشسته بودند، مثل حالا كه‌ سعى  مى كنند بين صفا ‌و‌ مروه خسته مى شوند مى روند روى كوه مى نشينند. روى كوه صفا نشسته بودند كه‌ سائلى آمد سوال كرد. سوال كه‌ كرد گفتند حالا يعنى هر‌ دو‌ بزرگوار به‌ او‌ گفتند، گفتند آقا! آى فلانى! اى سائل!
 «ان الصدقه لا‌ تحل الا فى دين موجع، او‌ غرم مفظع او‌ فقر مدقع»
 يعنى چه؟ گفتند فلانى تو‌ كه‌ سوال مى كنى مى دانى كه‌ سوال حلال نمى شود يعنى صدقه حلال نمى شود- تعبير صدقه است ولى او‌ سوال مى كرد. حضرت به‌ او‌ گفته اند- صدقه حلال نمى شود مگر در‌ سه مورد ‌و‌ سوال هم همينطور است. سوال هم انسان نبايد بكند مگر در‌ اين سه مورد، حالا سه مورد كجاست؟ يك دين موجع يعنى آنجا كه‌ انسان قرض دردناكى داشته باشد. قرضها خيلى فرق مى كند. يك وقت قرضى است كه‌ آدم دارد. وجهش را‌ هم دارد ‌و‌ بايد برود بدهد كه‌ اصلا جاى بحث نيست يك وقت قرض بى وجه دارد، قرض بى وجه هم دو‌ جور است يك قرض طلبكارهاى نجيبى دارد، اينها با‌ او‌ مى سازند يا‌ نمى خواهند يا‌ ممكن است واگذارش كنند يا‌ مهلتش مى دهند اين هم دين موجع نيست. دين دردناك نيست. دين دردناك ‌و‌ وام دردناك چيست؟ انسان قرض داشته باشد، هيچ چيز هم نداشته باشد روى وجهش بدهد. از‌ ‌آن طرف طلبكارهاى نانجيب سختگيرى كه‌ معمولا هم از‌ صنف رباخوارها اين جور بودند. غير رباخوارها هم به‌ اصطلاح بعضى هاشان بدبستان هستند. خوب اين گرفتار است اين دين موجع. اينجا آدم برود سوال بكند عيبى ندارد.
 او‌ غرم مفظع يك وقت آدم مى آيد غرامتى بر‌ عهده اش شده است، اتفاقا بيچاره، ماشين مى برده تصادف كرده، تقصيرى هم ندارد. خوب قتل، قتل خطايى است. دو‌ سه نفر را‌ كشته، حالا بايد ديه بدهد، غرم به‌ معنى ديه غرامت. تاوان بايد بدهد. يا‌ اتفاقا يك عملى انجام داده كه‌ مال كسى را‌ تلف كرده يا‌ ورشكست شده است امانت پيش او‌ بوده، كلى امانت مردم پيش او‌ بوده است، يا‌ طورى شده ورشكست كرده است. آتش سوزى شده است. خلاصه غرمى كه‌ واقعا در‌ تنگنا مى گذارد آدم را. يعنى اين جور غرامت بايد بدهد، هيچ چيز هم ندارد. مالى كه‌ غرامت بدهد ندارد. اين هم ‌آن وقت اين طرف، ‌آن طرف برود كه‌ آقا بياييد كمك بكنيد كه‌ قرض من‌ ادا شود عيبى ندارد.
 او‌ فقر مدقع يا‌ فقرى كه‌ اصلش زندگى انسان را‌ نامرتب كرده باشد، يعنى فقرى كه‌ واقعا دردناك است، واقعا نمى شود تحمل كرد، الان زن ‌و‌ بچه دارد، ندارد كه‌ نانشان را‌ بدهد. بچه هايشان الان لباس مى خواهند، ندارد كه‌ لباس تنشان بكند. منزل ندارد كه‌ يك جورى سكونت بجويد بايد در‌ كوچه ‌و‌ خيابان زندگى بكند از‌ اين قبيل چيزها. فقر مدقع فقرى كه‌ بسيار تحملش دشوار باشد كه‌ نشود تحمل كنى. اين رقم است آدم عيالوار، بالاخره عيال تقصيرى ندارد خودش هم بر‌ فرض مى تواند سر‌ بى شام زمين بگذارد وقتى نان ندارد بدهد عيالش، خوب اين فقر مدقع است. حالا باز توجه بكنيد به‌ اين مساله كه‌ گفتيم يكى از‌ مذلات سوال، خفت ‌و‌ ذلت است ‌و‌ يكى اش شرم ‌و‌ حيا ‌و‌ آبرو ريختن- اينجا ببينيد باز از‌ باب اينكه آبرويش در‌ مساله قرض بيشتر مى رود تا‌ آبرويش از‌ سوال. خوب اينكه معلوم است آدمى كه‌ طلبكار دارد. طلبكار فحشش مى دهد. هر‌ روز به‌ در‌ خانه اش مى آيد، اين بى آبرويى اش بيشتر است تا‌ بى آبرويى سوال، منتهاش بى آبرويى براى حفظ آبروى ديگرى ‌و‌ براى بى آبرو نشدن بيشترى ‌و‌ همچنين ‌آن غرم.
 فقر هم تا‌ حدى همين طور. براى اينكه آدم فقير اين طور باشد خفيف ‌و‌ ذليل است ديگر. آدمى كه‌ لباس ندارد فرضا بايد توى مردم بيايد، اين خفت ‌و‌ ذلتش بيشتر است تا‌ اينكه برود پيش آقايى بگويد آقا تو‌ بيا ‌و‌ لباسى به‌ من‌ بده. اينها اشكالى ندارد.
 حالا ببينيد حاجتى كه‌ ما‌ مى گوييم سوال از‌ روى حاجت باشد، اين رقم حاجتها مقصود است، نه حاجتهايى كه‌ عرض كردم من‌ چيزى كم دارم.خوب كم دارى داشته باش. خيلى ها كم دارند. خيلى ها اصلا كمتر از‌ تو‌ دارند. الان من‌ فرضا خيلى چيزها نداشته باشم وقتى كه‌ حساب بكنم كه‌ ديگران، خيلى هستند كه‌ از‌ من‌ كمتر دارند، خوب اصلا چرا بروم آبرو بفروشم به‌ خاطر اينكه ماشين داشته باشم، خوب نداشته باش ماشين. موتور نداشته باش، تلويزيون ندارم نداشته باشم. براى اين چيزها، آدم برود خود را‌ به‌ ذلت بيندازد، به‌ دنيه (پستى) بيندازد، اينها هيچ كدام درست نيست.
 ‌و‌ به‌ هر‌ حال سوال تا‌ امكان داشته باشد براى انسان، طبق دستورات اسلام ‌و‌ به‌ حكم عقل اقتضا مى كند كسى كه‌ به‌ شرف، عزت، آبرو امثال اينها، ايمان، حيا اين طور چيزها علاقه داشته باشد بايد هيچ كس تا‌ امكانش باشد پيرامون سوال نرود، مگر اينكه خداى ناكرده، مثل همان دو‌ مثالى كه‌ گفتيم، يك همچو گرفتارى يى باشد. ‌آن هم بايد سعى بكند، مگر در‌ گرفتارى هايى اتفاقى. اين گرفتارى ها را‌ معمولا كسى كه‌ دنبال كسب باشد ‌و‌ قناعت پيشه باشد ‌آن گرفتارى ها هرگز برايش پيدا نمى شود. مگر آنكه همان غرم مفظع باشد كه‌ غرامتى يك دفعه برايش پيش بيايد ‌و‌ الا معمولا آدم مومن، آدمى كه‌ زندگى را‌ بلد باشد درست كند. آدمى كه‌ عزت نفس داشته باشد، آدمى كه‌ حيا داشته باشد، پيرامون سوال نمى رود يا‌ بدترين مفسده اى كه‌ سوال، به‌ بار مى آورد، حيا را‌ بردن است. حيا مساله غريبى است. مثلا در‌ روايات آمده است «لا ايمان لمن لا‌ حياء له» كسى كه‌ شرم ‌و‌ حيا ندارد اصلا ايمان ندارد. روايت ديگرى مى گويد كه‌ ايمان ‌و‌ حيا به‌ يك ريسان بسته شده اند كه‌ اگر يك كدامشان برود ‌آن ديگرى هم مى رود اگر حيا از‌ تو‌ رفت، ايمان هم از‌ تو‌ مى رود ‌و‌ اگر ايمان از‌ تو‌ رفت حيا هم از‌ تو‌ مى رود. اين است كه‌ حيا خيلى مساله مهمى است ‌و‌ سوال هرچه تكرار بشود، مقدارى حياى انسان مى ريزد ‌و‌ انسان بى حياى بى عزت ‌و‌ بى شرف مى رود به‌ سمت سوال ‌و‌ نگويى كه‌ يكى دو‌ تا‌ سوال اين كار را‌ نمى كند، من‌ هم قبول دارم كه‌ يكى دو‌ تا‌ سوال به‌ اين حد كارساز نيست ولى اولا اينكه وقتى انسان بنا گذاشت كه‌ اگر هرچه دلش مى خواست برود از‌ مردم سوال بكند، كم كم وسعت پيدا مى كند. كم كم مى شود سائل، نبايد قبح سوال بشكند. اصلا شايد خيلى از‌ اين حرفه ايها اول اين طور نبودند، شايد يك مختصرى پيدا كردند، يك بار دو‌ بار سوال كردند كم كم تن به‌ كار ندادند آمدند دنبال سوال حالا به‌ اين صورت درآمدند.
 بايد انسان حفظ بكند خودش را، اگر ايمانش مى خواهد كامل باشد، مومن كامل باشد، مومنى كه‌ گفته اند حق دارد هر‌ كارى نسبت به‌ خود بكند جز اينكه خود را‌ ذليل بكند اگر به‌ عزت مومن كه‌ خدا گفته (و لله العزه ‌و‌ لرسوله) انسان ايمان داشته باشد حتى المقدور تا‌ به‌ اصطلاح عوام شاهرگش مى جنبد، نبايد دست سوال به‌ سوى كسى دراز كند ‌و‌ ان‌ شاءالله خداوند همه ‌ى‌ ما‌ را‌ از‌ اين خطر مصون بدارد ‌و‌ در‌ درجه ‌ى‌ اول خدا ان‌ شاءالله ما‌ را‌ از‌ فقر مصون بدارد كه‌ مذمت فقر، بدى فقر فقط براى اين است كه‌ اين طور چيزها دارد. ‌و‌ الا فقرى كه‌ آدم در‌ مقابلش صبر بكند، اين بالاترين سعادت است ولى چون ما‌ معمولا ‌آن صبر را‌ نداريم، پناه مى بريم به‌ خدا از‌ اينكه ما‌ را‌ فقير كند كه‌ فقر موجب شود خداى ناكرده ما‌ به‌ سوال مبتلا بشويم ‌و‌ دست احتياج به‌ سوى كسى ببريم.
 
مى فرمايد «اللهم اجعل ما‌ يلقى الشيطان فى روعى» خدايا قرار بده ‌و‌ بگردان، جعل به‌ معناى گردانيدن است، بگردان آنچه را‌ القاء مى كند شيطان در‌ قلب من. چون اين انديشه هاى ناپاك ‌و‌ احساسات قبيح. اينها از‌ القائات شيطان است. آنچه القاء مى كند شيطان بر‌ قلب من، از‌ چه چيز؟ ‌آن وقت بيانش مى كند. از‌ قبيل «تمنى ‌و‌ تظنى ‌و‌ حسد». تمنى يعنى آرزو كردن. يعنى اين كارهايى كه‌ شيطان به‌ دل من‌ مى اندازد كه‌ آرزو بكنم يا‌ بدگمانى بكنم يا‌ حسد بورزم، اين سه خصلت را‌ تبديل كن خدايا. اجعل قرار بده اين صفات را‌ به‌ جاى اينها «ذكرا لعظمتك» به‌ جاى اين سه چيز، اين سه چيز را‌ قرار بده كه‌ من‌ ياد بكنم عظمت تو‌ را‌ ‌و‌ تفكر بكنم در‌ قدرت تو‌ ‌و‌ تدبير كنم بر‌ عدوت.
 ‌و‌ اين سه چيزى كه‌ گفت متوجه شديد كه‌ از‌ گناهان باطن است چون گناهان دو‌ قسم است. گناهان ظاهر ‌و‌ گناهان باطن. بعضى گناهان است كه‌ مال دل است. يعنى بدى هايى هست كه‌ دل بد مى كند، بعضى بدى ها هست كه‌ اعضا ‌و‌ جوارح ظاهرى آدم انجام مى دهد، اينها هم كه‌ خدا در‌ قرآن هم مى گويد (و ذروا ظاهر الاثم ‌و‌ باطنه) گرچه ‌آن فرمايش خدا يك طور ديگر هم ممكن است معنا بشود، گناه باطن ‌و‌ گناه ظاهر. گناه باطن مال دل است. گناه ظاهر مال چشم است ‌و‌ گوش ‌و‌ ساير اعضا ‌و‌ جوارح. ‌و‌ اين سه چيز قسمت اولى كه‌ آقا مى گويد تبديل كن، از‌ گناه ‌و‌ ناپاكى ها ‌و‌ آلودگى هاى دل ‌و‌ قلب است كه‌ از‌ خدا مى خواهد ‌آن را‌ تبديل بكند به‌ پاكى ها ‌و‌ زينت بكند دل مرا، ‌و‌ به‌ جاى اين ناپاكى ها ‌آن پاكى ها را‌ قرار بدهد. قسمت دوم دعا متوجه گناهانى است كه‌ مربوط به‌ اعضا ‌و‌ جوارح است بخصوص مربوط به‌ لسان ‌و‌ ‌آن اين است كه‌ مى فرمايد خدايا قرار بده ‌آن چيزى را‌ كه‌ جارى مى كند شيطان بر‌ زبان من، ‌آن چيزهايى كه‌ شيطان جارى مى كند، چيست؟ از‌ فحش. فحش يكى از‌ معانى اش دشنام است ‌و‌ الا فحش به‌ معناى دشنام نيست فحش يعنى حرف بد زدن ‌و‌ كار بد، حرف زشت زدن، فاحشه يعنى كار زشت كردن، بدكاره بودن. فحش يعنى بددهانى ‌و‌ بدزبانى، اينى كه‌ شيطان بر‌ زبان من‌ جارى مى كند از‌ بدزبانى، هجر يعنى ياوه سرايى، درى ورى گفتن، حرفهاى بى ربط زدن يا‌ «شتم عرض» يعنى مرا وادار مى كند ‌و‌ بر‌ زبانم جارى مى كند كه‌ دشنام بدهم به‌ ديگرى يا‌ اينكه شيطان جارى مى كند بر‌ زبان من‌ كه‌ شهادت باطل بدهم. يا‌ اينكه جارى مى كند بر‌ زبان من‌ كه‌ من‌ غيبت مومنى را‌ بكنم يا‌ دشنام كسى كه‌ حاضر است بدهم اين چيزهايى كه‌ شيطان بر‌ زبان من‌ جارى مى كند، به‌ جاى ‌آن اينها را‌ قرار بده. به‌ جاى ‌آن قرار بده كه‌ من‌ حمد ‌و‌ ستايش تو‌ را‌ بكنم. به‌ جاى اينها، زبان من‌ به‌ حمد ‌و‌ ستايش تو‌ گويا باشد ‌و‌ زبان من‌ مبالغه كند در‌ ثناى بر‌ تو‌ ‌و‌ زبان من‌ به‌ شكر تو‌ مترنم باشد ‌و‌ زبان من‌ به‌ احسانهاى تو، اقرار بكند، ‌و‌ زبان من‌ احصا بكند نعمتهاى تو‌ را، به‌ شمار بياور، نعمتهاى تو‌ را. جاى ‌آن حرفهايى كه‌ شيطان اجرا مى كند، تو‌ اينها را‌ قرار بده. مى فرمايد كه‌ تمنى ‌و‌ تظنى ‌و‌ حسد را‌ تبديل بكن خلاصه مفاد دعا اين است كه‌ از‌ خدا خواهش مى كند كه‌ تمنى ‌و‌ تظنى ‌و‌ حسد را‌ تبديل بكن به‌ ياد خودت ‌و‌ اينكه من‌ ياد خودت بكنم ‌و‌ تفكر در‌ قدرت خودت بكنم ‌و‌ تدبير بكنم بر‌ دشمن تو. يعنى نقشه بكشم بر‌ عليه او‌ ‌و‌ اقدام بكنم بر‌ عليه دشمن تو. تمنى به‌ معنى آرزو كردن است. آرزو، اين است كه‌ مى گويى اى كاش، كاشكى ما‌ فلان چيز را‌ داشتيم. كاش من‌ جوان بودم كاش من‌ اين قدر ثروت داشتم. اى كاش، اى كاش، اى كاش كه‌ به‌ زبان مى آورى، اين آرزوها كه‌ در‌ دل مى پرورانى، اين مى شود تمنى، يعنى در‌ دلت آرزوهاى دور ‌و‌ دراز داشته باشى كه‌ چه بشوم. كجا بشوم. همچو چيزى مى خواهم، آرزو مى كنم، آرزوها داشتن ‌و‌ اين آرزو يكى از‌ صفات بسيار بد ‌و‌ مفسده انگيزى است كه‌ در‌ انسان هست. كسى كه‌ آرزوى زياد مى كند، تمنى به‌ معناى آرزو كردن است. تظنى همان بدگمانى است ظن بد بردن. يكى هم حسد است. عمده مساله تمنى است. يعنى آرزو كردن. اين آرزو كردن اصلا كارى است احمقانه براى اينكه معمولا انسان چيزهايى آرزو مى كند كه‌ در‌ معرض اينكه به‌ ‌آن برسد نيست. ‌و‌ الا اگر چيزهايى باشد كه‌ الان ممكن است برسد كه‌ اقدام مى كند مى رود تحصيل مى كند. لابد آرزو كردن متعلق به‌ چيزهايى است كه‌ انسان يا‌ محال است به‌ ‌آن برسد. يا‌ خيلى مشكل ‌و‌ دشوار است بر‌ حسب عادت كه‌ به‌ ‌آن برسد، اين را‌ مى گويند آرزو. حالا اينجا عرض بكنم فرق بين آرزو ‌و‌ اميد را. در‌ عربى مى گويند منى ‌و‌ امل هم به‌ ‌آن مى گويند امل، طول امل را‌ به‌ همزه شنيده ايد. امل ‌و‌ آرزو يكى است. آرزو فرقش با‌ اميد اين است كه‌ اميد كارى است عقلايى. اميد اين است كه‌ شما يك چيزى مى خواهى ‌و‌ مقدمات رسيدن به‌ ‌آن را‌ هم فراهم كرده اى ‌و‌ ‌آن كارهايى را‌ كه‌ بايد انجام بدهى، براى رسيدن به‌ ‌آن مطلوب، انجام داده اى ‌و‌ ‌آن وقت مى گويى اميد دارم كه‌ به‌ مطلوبم برسم. مثال شما يك وقت زارع ‌و‌ كشاورزى. مثلا چند جريب يا‌ هكتار زمين را‌ زير كشت برده اى كشت گندم كرده اى يا‌ درختكارى كرده اى يا‌ فرض كنيد برنج كاشتى يا‌ محصول ديگرى كاشتى. رفتى مقدماتش را‌ درست انجام دادى كشت كردى زمين را. به‌ اصطلاح برگرداندى. آب دادى، آبيارى كردى، كود دادى. اين كارهايش را‌ كردى، گندمت را‌ كاشتى. حالا مى گويى من‌ اميد دارم كه‌ ان‌ شاءالله مثلا ده‌ خروار گندم، ده‌ تن گندم داشته باشم. اين اميد است. اميد يعنى كارى كه‌ دست ‌و‌ پايى كرده انسان، مقدماتش را‌ درست كرده ‌و‌ حالا مى گويد كه‌ اميد دارم به‌ آنجا برسم. يا‌ مثلا فرض كنيد يك موسسه ‌ى‌ انتفاعى تاسيس كردى. كارخانه اى، يك كسى. يا‌ تاجر، معامله گر، معامله مى كند ‌و‌ خريد ‌و‌ فروش مى كند ‌آن وقت هم مى گويد كه‌ اميد دارد سود ببرم. اين اميد است ‌و‌ اينجا جاى اميد است. يا‌ مثلا دشمنى به‌ انسان حمله كرده يا‌ دشمنى به‌ ملتى حمله كرده است. دشمن مجهز است به‌ انواع سلاحها من‌ هم اسلحه تهيه كرده ام ‌و‌ عده ‌و‌ عده هم آماده كرده ام ‌و‌ مقابل دشمن ايستاده ام مى گويم اميد دارم كه‌ پيروز بشوم. اينجا جاى اميد است، خوب درست هم هست، مستحسن هم هست. اميد اگر نسبت به‌ چيزهايى باشد كه‌ اصل كارش بد نباشد ‌و‌ خوب باشد، اميد داشتن خيلى خوب است ولى اميد اين طور است. اما اگر كسى اصلا كشتى نكرده است، زارعى نيست، گندمى نكاشته، اين نمى تواند بگويد كه‌ من‌ اميد دارم كه‌ امسال مثلا ده‌ خروار گندم داشته باشم. اين معنا غلط است، اميد هم غلط است. اين اميد نيست اين چيست؟ اين آرزو است. ببينيد پس‌ آرزو مال جايى است كه‌ انسان هيچ كارى نكرده ‌و‌ راهى هم نيست كه‌ الان برسد به‌ ‌آن مقصد. راهى الان ندارد. به‌ حسب ظاهر محال است، منى كه‌ كشت نكرده ام، گندم نكاشته ام، آرزو دارم كه‌ صد هزار من‌ گندم داشته باشم، اين حرف نامعقولى است. يا‌ مثلا در‌ مورد آرزو كسى كه‌ اصلا دنبال كسب نرفته است، كار نمى كند، معامله نمى كند ولى مى گويد من‌ اميد دارم خيلى نفع ببرم. اميد غلط است. آروز ممكن است. بگويد من‌ آرزو دارم كه‌ امسال چيزى گيرم بيايد. اين آرزو است. پس‌ آرزو متعلق است به‌ چيزهايى كه‌ يا‌ غيرممكن است يا‌ خيلى بعيد به‌ نظر مى رسد كه‌ انسان به‌ ‌آن برسد. اين آرزو خيلى بد چيزى است. براى انسان مفسده دارد چرا؟ براى اينكه اولا اين آرزو، لغو است. تو‌ چه آرزو بكنى چه نكنى، اين به‌ تو‌ نمى رسد يا‌ اگر هم بنا باشد برسد، مى رسد. چيزى كه‌ محال است به‌ تو‌ برسد، يا‌ چيزى كه‌ بعيد است به‌ تو‌ برسد. اين را‌ هى آرزو بكنى كه‌ برسم، تو‌ آرزو بكنى يا‌ نكنى در‌ رسيدن يا‌ نرسيدنش فرق نمى كند حالا هى در‌ دلت آرزو بپرورانى، اين كار بيهوده اى است. قطع نظر از‌ اينكه بيهوده است، آرزو كردن جز صدمه ‌و‌ زحمت، جز رنج دادن نتيجه اى براى انسان ندارد. براى اينكه هى در‌ دلش آرزو مى كند، اى كاش فلان چيز را‌ داشتم يا‌ فلان چيز هم كه‌ به‌ او‌ نمى رسد. اكثر آرزوها خصوصا آنهايى كه‌ معمولا اشخاصى احمق به‌ دل دارند انسان به‌ آنها دست پيدا نمى كند. پس‌ هرچه آرزو بكند بيشتر رنج مى برد. هرچه آرزو بيشتر در‌ دل داشته باشد اين رنجش بيشتر است كه‌ اين آرزو را‌ دارد به‌ ‌آن هم نمى رسد. پس‌ اين رنجى است براى او. مفسده ‌ى‌ بالاترش اين است كه‌ انسان وقتى كه‌ اين احساسات در‌ دلش باشد، آرزوهاى زيادى باشد، ذهنش ديگر جا ندارد كه‌ انديشه هاى خوب ‌و‌ مفيد يا‌ خاطرات يا‌ احساسات نافع در‌ دلش بيايد، به‌ جهت اينكه دلش پر از‌ آرزوست. جا ديگر ندارد كه‌ فكر بكند ‌و‌ انديشه بكند، در‌ چيزهايى كه‌ بايد به‌ آنها برسد. اين است كه‌ مى بينيم در‌ اخبار ‌و‌ روايات ما‌ از‌ طول امل ‌و‌ امل كه‌ همان آرزوست. چقدر مذمت شده است. اميرالمومنين سلام الله عليه مى فرمايد: «ان اخوف ما‌ اخاف عليكم اثنان» من‌ از‌ دو‌ چيز بيش از‌ هر‌ چيز براى شما مى ترسم. يكى پيروى هواست ‌و‌ يكى طول امل يعنى آرزوهاى دور ‌و‌ دراز كردن. يعنى در‌ دل آروزهاى زياد داشتن. اما پيروى هوى براى اينكه شما را‌ از‌ حق بازمى دارد. يعنى آدمى كه‌ پيروى هوى بكند چشمش حق را‌ نمى بيند، زير بار حق نمى رود، از‌ حق دور مى افتد. ‌و‌ اما طول الامل فينسى الاخره  ‌آن اشخاصى كه‌ آرزوهاى زياد دارند در‌ دل ياد مرگ ‌و‌ ياد آخرتشان ديگر نيست. به‌ جهت اينكه منافات دارد، آرزو كردن، آروزهاى دور ‌و‌ دراز كردن با‌ ياد آخرت كردن، اين مزاحم ياد آخرت است. در‌ جاى ديگر اميرالمومنين مى فرمايد «و اعلموا ان‌ الامل يسهى العقل ‌و‌ ينسى الذكر.» امل ‌و‌ آرزو عقل آدم را‌ تيره ‌و‌ تار مى كند. نادانى مى آورد براى آدم. حماقت مى آورد براى آدم، آروزهاى دور. ما‌ هم مى بينيم اغلب ‌آن اشخاصى كه‌ آرزوها دارند. من‌ آرزو دارم چه بشوم، كجا بروم، بيخود، بيخود يك چيزهايى آرزو مى كند. مثلا مى گويد كاش من‌ شاه بودم. كاش من‌ وزير بودم، كاش من‌ عالم بودم. اين آرزوهاى بى معنى، اينها عقل آدم را‌ تيره ‌و‌ تار مى كند ‌و‌ ينسى الذكر ‌و‌ كسى كه‌ اين آروزها را‌ مى كند از‌ ذكر خدا ‌و‌ از‌ ذكر آخرت ‌و‌ ذكر مرگ، اينهايى كه‌ به‌ حالش نافع است بازمى ماند يعنى جا نمى ماند در‌ دلش كه‌ ياد خدا بكند، ياد قيامت بكند، ياد عذاب بكند، ياد عقاب بكند كه‌ موجب پيشرفتش است. اين است كه‌ مى فرمايد «فاكذبوا الامل» تكذيب بكنيد آرزوهايتان را. يعنى تا‌ آرزو در‌ دلت پيدا بشود بر‌ سر‌ ‌آن بزن. بگو اين نفهمى ها چيست كه‌ مى كنى؟ آروز يعنى چه؟ خدا هر‌ چه بايد به‌ من‌ برساند، مى رساند. حالا، اى كاش من‌ همچو كسى بودم، كاش من‌ همچو چيزى بودم، اين جز حماقت چيزى نيست. اين كاشكى ها كه‌ در‌ دل تو‌ پيدا مى شود را‌ بر‌ سرش بزن «اكذبوا الامل» تكذيب بكنيد امل را. بگو اينها درست نيست. تكذيبش بكنيد «فانه غرور ‌و‌ صاحبه مغرور» اين يك گول زنى است براى شما، فريبكارى است، فريب خوردن است آرزوى زياد كردن ‌و‌ صاحب امل كسى است كه‌ فريب خورده است حالا با‌ اين بيانى كه‌ كرديم پس‌ معلوم شد اين آرزو كردن، از‌ ناپاكى دل است ‌و‌ دل را‌ مشغول مى كند ‌و‌ جا براى افكار ‌و‌ انديشه هاى صالح در‌ دل آدم جا نمى گذارد. بنابراين شايسته ‌ى‌ انسان است كه‌ احتراز بكند از‌ اين آرزوى دور ‌و‌ دراز كردن. تظنى ‌و‌ حسد هم كه‌ گفتم معنايش چيست. سوءظن بود ‌و‌ حسد يعنى رشك بردن. پس‌ اين سه چيز از‌ چيزهايى است كه‌ آدم بايد احتراز بكند ‌و‌ بايد از‌ خدا بخواهد كه‌ دلش را‌ از‌ اينها پاك بكند. ولى تنها خواستن كه‌ دل مرا پاك بكن كافى نيست بلكه بايد چيزى هم جانشين بكند ‌و‌ قلب آدم ‌و‌ دل آدم ‌و‌ عقل ‌و‌ مغز آدم مثل ظرفى مى ماند كه‌ هميشه بايد چيزى در‌ ‌آن باشد مثل. اين ظرفى كه‌ آب در‌ ‌آن مى ريزى، اين آبش را‌ اگر خالى بكنى، حتما بايد چيز ديگر جا گيرش بشود، خلا محال است. يعنى هوا جاگيرش بشود. اگر آب در‌ ‌آن ريختى، هوا بيرون مى رود، ذهن آدم هم انديشه ها ‌و‌ افكار متخالفه نمى تواند درش وارد بشود ‌و‌ خالى هم نمى تواند باشد، يعنى اگر افكار باطل در‌ ذهن آدم باشد، افكار ‌و‌ انديشه هاى صحيح نمى آيد ‌و‌ اگر افكار صحيح باشد، افكار باطل نمى آيد، نمى شود خلا حاصل باشد براى ذهن آدم. حال كه‌ ما‌ از‌ خدا مى خواهيم ‌و‌ سعى مى كنيم كه‌ اين احساسات، اين انديشه هاى كثيف ‌و‌ پليد- همين سه تايى كه‌ شمردم- در‌ ذهن ما‌ نباشد، بايد انديشه هاى نيك ‌و‌ صالح را‌ جانشين آنها بكنيم. امام سجاد سلام الله عليه. اينجا كه‌ مى گويد، خدايا، نمى گويد كه‌ اينها را‌ از‌ دل من‌ بيرون كن. براى اينكه تنها اين برايش كافى نيست. بايد بخواهد كه‌ از‌ دل من‌ بيرون بكنى ‌و‌ جايش ‌آن چيزهايى را‌ كه‌ مناسب ‌و‌ صالح است. در‌ دل من‌ قرار بدهى. مى گويد اينها را‌ بيرون كن ‌و‌ قرار بده اينها را، يعنى اينها را‌ تبديل كن. تمنى ‌و‌ تظنى ‌و‌ حسد را‌ تبديل كن به‌ تفكر در‌ قدرت خود ‌و‌ ذكر خودت ‌و‌ تدبير بر‌ عدو خودت. تمنى ‌و‌ تظنى ‌و‌ حسد كه‌ معلوم شد، فسادش هم معلوم شد. آمديم بر‌ سر‌ ‌آن سه تايى كه‌ بايد جانشين اينها بشود ‌و‌ امام مى خواهد كه‌ اينها را‌ بردارد از‌ دلش ‌و‌ آنها را‌ بگذارد، آنها چيست؟ يكى ياد خدا. ياد عظمت خدا. يكى تفكر در‌ قدرت خدا. يكى تدبير كردن بر‌ دشمن خدا. اينها همه تقريبا قريب به‌ هم يا‌ لازم ‌و‌ ملزوم هم است. ياد خدا كه‌ معلوم است ياد كردن يعنى توجه كردن به‌ خدا. متذكر شدن خدا. ذكر خدا، همان ذكرى كه‌ اين قدر تعريفش شده است، ياد خدا، ياد عظمت خدا. البته ياد خدا هم همان ياد عظمت خدا كردن است، خدا عظيم است فوق عظمت، يعنى غير خدا عظيمى جايى نيست. ياد عظمت خدا لازمه اش اين است كه‌ آدم تفكر بكند در‌ قدرت خدا. وقتى ياد خدا مى كنى، ‌آن وقت به‌ فكر ‌و‌ انديشه مى آيى در‌ آثار خدا، در‌ مخلوقات خدا تفكر مى كنى. هرچه تفكر بكنى در‌ مخلوقات خدا ‌و‌ آثار خدا، معرفتت به‌ خدا بيشتر مى شود، معرفتت كه‌ به‌ خدا بيشتر شد، قهرا با‌ دشمن خدا، دشمن مى شوى ‌و‌ با‌ دوست خدا، دوست مى شوى كه‌ دوستى ‌و‌ دشمنى خدا با‌ ما‌ معناى حقيقى ندارد ولى معناى استعاره اى دارد. آدم اگر مومن شد ‌و‌ تفكر در‌ قدرت خدا كرد ‌و‌ معرفتش به‌ خدا پيدا شد، حتما اين طور مى شود كه‌ دشمنهاى خدا را‌ يعنى آنهايى را‌ كه‌ از‌ راه خدا منحرفند دشمن مى شناسدشان ‌و‌ تدبير مى كند بر‌ عليه شان ‌و‌ به‌ دوستان خدا احسان مى كند ‌و‌ سعى مى كند در‌ برآوردن حاجتهاى ايشان. در‌ اين سه چيزى كه‌ امام مى فرمايد جانشين ‌آن سه چيز قرار بده. عظمت خدا كه‌ خيلى واضح است. تدبير بر‌ عدو خدا كه‌ ‌آن هم واضح است كه‌ نسبت به‌ دشمنان خدا من‌ بايد به‌ جاى اينكه حسد ببرم بر‌ مومنان ‌و‌ خودم را‌ اذيت بكنم ‌و‌ گناه بكنم، مرا توفيق بده كه‌ فكر ‌و‌ انديشه بكنم بر‌ عليه دشمنان تو. تفكر در‌ قدرت خدا، تنها راهى است كه‌ انسان مى تواند از‌ ‌آن راه به‌ معرفت خدا برسد. خداشناسى، تفكر در‌ ذات خدا نمى شود بكنى ‌و‌ نبايد هم بكنند ‌و‌ منع هم شده است. يعنى فكر اين بكنيم كه‌ آيا خدا چه طورى است؟ خدا چه چيز است؟ اين غلط است اصلا ممكن نيست ‌و‌ اگر هم آدمى به‌ اين فكر بيفتد. گمراه مى شود ‌و‌ الحاد پيدا مى كند، چرا؟ نظيرش تشبيه شده است. شما ببينيد خورشيد، اين خورشيد، ديده داريد ‌و‌ مى بينيد اصلا بعضى ها هستند كه‌ ديده شان قابليت ندارد كه‌ خورشيد را‌ ببينند. اصلا نمى تواند نگاه به‌ خورشيد بكند مثل چه؟ مثل موش كور به‌ اصطلاح خفاش، موش كور چشم دارد. معروف است بعضى ها هم مى گويند چشم ندارد، كار نداريم ولى اين موش كور، خفاش يا‌ بعضى حيوانات ديگرى شايد باشند كه‌ اصلا نمى توانند آفتاب را‌ ببينند. آدمهاى معمولى هم همين طور هستند كه‌ اصلا نمى شود انديشه بكند انسان خدا را. اگر فكرش را‌ بكند چنانكه اميرالمومنين سلام الله عليه مى فرمايد:... مى بينى اين چيزها را. چشمت خراب مى شود عقل ‌و‌ فكر ‌و‌ انديشه انسان ولو هر‌ چه قوى باشد، اگر خواست درباره ‌ى‌ خدا تفكر بكند، درباره ‌ى‌ ذات خدا. اين جورى مى شود ‌و‌ خراب مى شود، چيزى هم نمى فهمد پس‌ راه شناختن خدا به‌ اين است كه‌ در‌ آثار خدا تفكر بكنيم در‌ قدرتهاى خدا تفكر بكنيم. يعنى در‌ مخلوقات خدا ‌و‌ آفريده هاى خدا. اين راهى است كه‌ قرآن هم همين راه را‌ در‌ پيش گرفته ‌و‌ پيشنهاد كرده است. گو اينكه بعضى راههاى ديگر هم از‌ قرآن مى شود استفاده بكنى كه‌ مى شود از‌ ‌آن راهها خداشناسى كرد ولى عمده راهى كه‌ خود قرآن در‌ پيش گرفته است براى شناساندن خدا، همين آيات خداست. آيات خدا چيست؟ همين مخلوقات خدا. همه ‌ى‌ مخلوقات خدا آيات خدا هستند يعنى چه؟ يعنى نشانه هاى خدا هستند وقتى كه‌ انسان- هر‌ چى مى خواهد باشد كوچكش، بزرگش، هرچه كه‌ مى خواهد باشد- در‌ نفس خودش در‌ زمين، در‌ آسمان، در‌ مخلوقات، انسان اگر دقت بكند هرچه بيشتر دقت بكند ‌و‌ هرچه بيشتر معرفت پيدا بكند. معرفتش به‌ خدا بيشتر مى شود به‌ جهت اينكه اين نشانه ‌ى‌ قدرت خداست، نشانه ‌ى‌ علم خداست، نشانه ‌ى‌ حكمت خداست، نشانه ‌ى‌ به‌ اصطلاح كمال عدل خداست، نشانه ‌ى‌ اتقان صنع خداست، نشانه ‌ى‌ نهايت درجه ‌ى‌ قدرت خداست. خداوند تبارك ‌و‌ تعالى در‌ قرآن اغلب عين همين مى گويد (و من‌ آياته ان‌ خلقكم من‌ تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون) (و من‌ آياته خلق السموات ‌و‌ الارض ‌و‌ اختلاف السنتكم ‌و‌ الوانكم ان‌ فى ذلك لايات للعالمين...) (و من‌ آياته منامكم بالليل) ‌و‌ من‌ آياته ‌و‌ من‌ آياته هى مى شمارد اينها از‌ آيات ‌و‌ نشانه هاى خدا هستند. يعنى اينها اگر انسان تفكر درشان مى كند، خدا را‌ مى شناسد يا‌ در‌ بسيارى از‌ مواضع، از‌ آياتى كه‌ ذكر مى كند، آيات خدا ‌و‌ نشانه ‌ى‌ خدا را، ‌آن وقت آخر آيه مى گويد (ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون) در‌ اينهايى كه‌ گفتيم نشانه ها ‌و‌ آياتى هست براى اشخاص كه‌ فكر داشته باشند ‌و‌ فكر بكنند. (لقوم يسمعون) (لقوم يومنون) براى كسانى كه‌ گوش داشته باشند. براى كسانى كه‌ ايمان داشته باشند، براى كسانى كه‌ فكر داشته باشند. اينها آيات است. اين مخلوقات خدا كوچكش ‌و‌ بزرگش، آيات ‌و‌ نشانه هاى خدا هستند ‌و‌ خيلى هم تاكيد شده است به‌ ما‌ كه‌ هرچه بيشتر بتوانيم تفكر بكنيم در‌ مخلوقات. خدا مى فرمايد در‌ اين آيات آخر سوره ‌ى‌ آل‌ عمران كه‌ مستحب است بر‌ كسى كه‌ نماز شب مى خواند، وقتى كه‌ شب بيرون مى آيد، اين آيات را‌ بخواند ‌و‌ نگاهى به‌ آسمان بيفكند (ان فى خلق السماوات ‌و‌ الارض ‌و‌ اختلاف الليل ‌و‌ النهار لايات لاولى الاباب الذين يذكرون الله قياما ‌و‌ قعودا ‌و‌ على جنوبهم ‌و‌ يتفكرون فى خلق السماوات ‌و‌ الارض ربنا ما‌ خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار) تا‌ آخر آيات كه‌ پنج آيه است خدا مى فرمايد همانا در‌ خلق آسمانها ‌و‌ زمينها ‌و‌ در‌ اختلاف شب ‌و‌ روز كه‌ چطور شب مى شود ‌و‌ چطور روز مى شود، آياتى است از‌ براى آنهايى كه‌ عقل داشته باشند ‌و‌ فكر بكنند، آنها كى هستند؟ ‌و‌ چه جور آدمهايى هستند؟
 
آنهايى كه‌ در‌ حال قيام ‌و‌ در‌ حال قعود ‌و‌ در‌ حال خوابيدن يعنى، چه ‌آن وقتى كه‌ خوابيده باشند، چه ‌آن وقتى كه‌ ايستاده باشند، چه ‌آن وقتى كه‌ نشسته باشند. ‌و‌ وقتى به‌ پهلو خوابيده اند، زير لحاف، شب، روز، هميشه به‌ ياد خدا هستند ‌و‌ فكر مى كنند در‌ خلقت آسمانها ‌و‌ زمينها ‌و‌ از‌ خدا مى خواهند كه‌ خدايا مرا از‌ عذاب آتش نجات بده. راه خداشناسى، اين است ‌و‌ فكر شرعى هم همين است. خيلى هم تاكيد شده در‌ اخبار ‌و‌ روايات كه‌ اين روش را‌ پيش بگيريد. در‌ قدرت خدا تفكر كنيد ‌و‌ هرچه انسان علم ‌و‌ دانشش هم بيشتر باشد ‌و‌ تفكر بكند در‌ مخلوقات خدا، بيشتر درك مى كند عظمت خدا ‌و‌ بزرگى خدا ‌و‌ صفات جمال خدا ‌و‌ صفات جلال خدا را. ما‌ بايد خدا را‌ به‌ صفات جمال ‌و‌ جلال بشناسيم ‌و‌ صفات جمال ‌و‌ جلال خدا را‌ از‌ كجا بايد بشناسيم، از‌ مخلوقاتش ‌و‌ آثارش. هرچه انسان مرتبه اش در‌ علم قوى تر باشد، ذهنش قوى تر باشد، اطلاعات علمى اش بيشتر باشد، در‌ تفكر در‌ مخلوقات بيشتر مى تواند معرفت پيدا بكند. درباره ‌ى‌ خدا كوچك ‌و‌ بزرگ هم ندارد. از‌ كهكشانها گرفته كه‌ بى نهايت بزرگ باشند كه‌ اصلا معلوم نيست اين عالم كهكشانها چه عالمى هست ‌و‌ چقدر بزرگ است، به‌ اصطلاح فضاى لايتناهى است. كرات آسمانى تا‌ بيايد به‌ پايين بى نهايت كوچك كه‌ اتم باشد. اتمى كه‌ اصلا به‌ چشم نمى آيد. همان اتم وقتى با‌ موازين علمى درش مطالعه مى شود ‌و‌ اين آثار ‌و‌ خواص را‌ مى بيند كه‌ خدا قرار داده است همان طورى كه‌ كهكشانها، منظومه ‌ى‌ شمسى، ما‌ را‌ به‌ سوى خدا هدايت مى كند. همان طور آنها هم هدايت مى كنند. همين طور كه‌ هر‌ كه‌ علمش بيشتر باشد حالا من‌ ‌و‌ شما آدمهاى عادى خوب همين آفتاب طلوع كردن ‌و‌ غروب كردن ‌و‌ شب شدن ‌و‌ روز شدن روز كوتاه شدن ‌و‌ شب بلند شدن ‌و‌ از‌ اين حركات يا‌ درخت از‌ زمين روييدن يا‌ پرنده در‌ هوا پريدن، اينها خوب در‌ نظر ما‌ عجيب است ‌و‌ آثار قدرت الهى است ‌و‌ انصافا اگر درست فكرش را‌ بكنيم مى فهميم خدا چقدر قادر است. خدايى كه‌ اين كارها را‌ مى كند ولى آنهايى كه‌ الان، منظومه شمسى را‌ مى دانند حسابش را‌ كرده اند، مى فهمند كه‌ اينها از‌ چه حركات منظمى پيدا مى شود حركت وضعى زمين. حركت انتقالى زمين موضع خورشيد، موضع زمين موضع ساير منظومات شمسى. وضع هوا، جوى كه‌ بر‌ زمين احاطه دارد، از‌ اين جنبه هاى علمى معلوم است كه‌ اينها بيشتر به‌ عجايب صنع خدا ‌و‌ رموزى كه‌ در‌ اين مخلوقات خدا، نهفته است ‌و‌ نظامى كه‌ خدا در‌ اين مخلوقات قرار داده است، آنها به‌ مراتب بيشتر مى فهمند ولى حالا نگوييد كه‌ چرا مى بينيم بعضى از‌ دانشمندان، اينطور نيستند خداپرست نيستند، اينها براى اين است كه‌ يك اصل فراموش شده است. اصل خداشناسى ‌و‌ خداپرستى مبتنى است بر‌ دو‌ اصل فطرى ‌و‌ بديهى كه‌ اين دو‌ اصل را‌ بعضى ها پرده رويش كشيده اند، اعراض كرده اند از‌ اين دو‌ اصل فطرى ‌و‌ بديهى ‌و‌ الا اين دو‌ اصل فطرى ‌و‌ بديهى كه‌ اگر انسان پذيرفت، هر‌ چه مطالعه بكند در‌ آثار قدرت خدا، معرفتش بيشتر مى شود ‌و‌ ‌آن دو‌ اصل چيزى است كه‌ خدا در‌ قرآن در‌ اين جمله بيان كرده است مى فرمايد (ام خلقوا من‌ غير شى ء ام هم الخالقون) خوب دقت كنيد مى گويد خدا اين موجودات ‌و‌ مخلوقاتى كه‌ مى بينيد آسمان، زمين، بشر، حيوان، نبات، دريا، كوه، همه كهكشانها، همه ‌ى‌ اينها، كوچكها، حشرات، اين مخلوقات، آيا (خلقوا من‌ غير شى ء) اينها خودشان خود را‌ خلق كرده اند، آيا مى شود باور كنيد، ما‌ همه مان، ما‌ خودمان خودمان را‌ خلق كرده ايم. نه (ام خلقوا من‌ غير شى ء) يعنى از‌ عدم، خودمان خلق شديم ‌و‌ آمديم. يعنى هيچ كس ما‌ را‌ خلق نكرد، به‌ طور صدفه ‌و‌ اتفاقا همه ‌ى‌ اين مخلوقات پيدا شدند. بدون اينكه كسى خلقشان كرده باشد، همه خودشان از‌ كتم عدم به‌ وجود آمدند هيچ كس هم اينها را‌ خلق نكرده است. مى شود باور كنيد؟ اين برخلاف فطرت انسان است. فطرت انسان صدفه را‌ محال مى داند. فطرت انسان مى گويد هر‌ چيزى كه‌ پديد بيايد علت مى خواهد شى ء بى علت نمى شود. حتى بچه، بچه اى كه‌ اصلا هيچ، درك عقلى ندارد وقتى دست بزنى، گوشش آگاه مى شود چرا؟ براى اينكه مى خواهد بفهمد علت اين صدايى كه‌ به‌ گوشش رسيد چه بوده است، اصلا جستجوى از‌ علت، جزو فطريات بشر است ‌و‌ هيچ چيز بى علت نمى شود. پس‌ اينها نمى توانند كه‌ خلق شده باشند بدون علت يعنى از‌ لا‌ شى ء، شى ء به‌ وجود بيايد. نيستى خود به‌ خود هستى شده باشد، اين نمى شود. يا‌ نه برگردى ‌و‌ بگويى كه‌ اينها خودهاشان يكديگر را‌ خلق كرده اند، اين موجوداتى كه‌ هستند همه شان همديگر را‌ آفريده اند. اين همديگر را‌ آفريده اند يا‌ مستلزم دور است يا‌ مستلزم تسلسل، اين هم فطرتا باطل است. اگر من‌ شما را‌ خلق كردم ‌و‌ شما مرا خلق كرديد. اين دور باطل است. يعنى تقدم شى ء بر‌ نفس لازم مى آيد. لازم مى آيد كه‌ يك زمانى هم باشم ‌و‌ هم نباشم. ‌و‌ اين عقلا محال است. اگر ‌آن طور هم باشد كه‌ بگوييم اين يكى، او‌ را‌ خلق كرده ‌و‌ او‌ اين را‌ خلق كرده، او‌ او را‌ خلق كرد ‌و‌ برود الى غيرالنهايه اگر نرسد به‌ جايى ‌آن هم تسلسل الى غيرالنهايه محال است، بنابراين بايد همه ‌ى‌ اين موجودات برگشت بكند به‌ علتى كه‌ واجب الوجود ‌و‌ هستى صرف باشد ‌و‌ ‌آن ذات بارى تعالى است كه‌ ‌آن هم هستى صرف است هيچ چيز ديگر نيست جز هستى. همه چيز از‌ خدا نفى مى شود يعنى همه امكانى. همه چيزى كه‌ بوى عدم بدهد از‌ خدا نفى مى شود. خدا هيچ چيز نيست جز وجود جز هستى. خدا هستى صرف است ‌و‌ همه ‌ى‌ هستى ها از‌ او‌ پديد آمده است ‌و‌ بنابراين دو‌ اصلى كه‌ عرض كردم خداشناسى اصل اينكه اين عالم صانعى دارد واجب الوجود اين بالاخره منتهى مى شود به‌ امر بديهى. آنهايى كه‌ مثلا مادى هستند ‌و‌ جهان را‌ منحصر مى دانند در‌ اين ماديات ‌و‌ به‌ اصطلاح امروز ماترياليست هستند، اينها كه‌ فطرتشان را‌ كنار گذاردند. ته دلشان هنوز هم گاهى زنگ مى زند، ولى اينها فطرت خودشان را‌ فرونشاندند ‌و‌ الا اگر كسى از‌ روى فطرت بيايد پيش، خداشناسى اظهر است، در‌ دعاى عرفه حضرت امام حسين (ع) مى گويد: كجاست كه‌ تو‌ نباشى ‌و‌ من‌ خواسته باشم بگويم، من‌ همه چيز را‌ به‌ تو‌ شناختم ‌و‌ تو‌ را‌ به‌ ديگران. الى غير ذلك. در‌ هر‌ حال تفكر در‌ آثار قدرت خدا، هرچه بيشتر تفكر بكند، معرفتش درباره ‌ى‌ خدا بيشتر مى شود به‌ عجايب صنع خدا بيشتر پى مى برد.  ‌و‌ السلام عليكم ‌و‌ رحمه الله ‌و‌ بركاته  

برچسب ها :
نظرات کاربران (0)
ارسال دیدگاه