
بخش دوازدهم
خلاصه ى مباحث گذشته
ما در ابتدا آمديم خلق را معنا كرديم و اجمالش اين بود كه خلق در لغت عبارت است از طبيعت كه در فارسى به آن خوى مى گويند و اصطلاحا عبارت است از يك حالت راسخ و ثابت در نفس، كه اين حالت ثابت باعث مى شود كارها در نفس و جان و روح انسان به آسانى انجام پذيرد. حال اگر اين حالت ثابت و راسخ ملكه شده باشد، منشاء سر زدن افعال حسنه مى گردد و به آن خلق حسنه مى گوييم و اگر حالتى است كه باعث كارهاى ناپسند مى شود، به آن خلق قبيح و بد مى گوييم.
بعد اين سوال مطرح شد كه آيا اخلاق خوب يا بد تابع تغيير هستند يا دست ما نيست و بايد رهايش كنيم و بگوييم هر كس هر خلقى كه دارد خدا به او داده است و او از خود اختيارى ندارد؟ اين را هم پاسخ داديم و گفتيم اين طور نيست و خلق قابل تغيير است، هم به دليل عقل و هم به دليل نقل. سپس دانستيم كه عوامل بسيارى از قبيل عامل طبيعى، عامل محيط و عامل تربيت هر كدام در خلق و خو و ساختمان روحى انسان مدخليت داشته است و در ايجاد خلق خوب و بد موثرند. ولى دو عامل اول يعنى طبيعت و محيط هيچ كدامشان در اختيار ما نيست و تاثير خود را مى گذارند ولى آخرين عامل كه مساله تربيت باشد در اختيار خود انسان است كه البته قسم موردنظر ما، تربيت انسان توسط خودش است كه ما از آن به رياضت تعبير كرديم. و گفتيم اساس تربيت و تهذيب نفس اين است كه بايد ببينيم ريشه ى اخلاق سيئه و خلقهاى بد چيست و كجاست و بايد به چه شكلى آنها را ريشه يابى كرده سپس مبارزه كنيم تا به وسيله اخلاق حسنه ريشه ى اخلاق بد را خشكانده يا لااقل تخفيفش بدهيم.
حال اگر انسان خواسته باشد خود را تهذيب و تربيت بكند و داراى اخلاق حسنه گشته سعادتمند بشود، بايد سراغ مبارزه با هواى نفس برود. مختصر بحثى هم قبلا در مورد مخالفت با هواى نفس داشتيم. حال مى خواهيم اين مطلب را تكميل بكنيم.
مبارزه با هواى نفس
مهمترين دشمن انسان هواى نفس، و تمام بدبختى هاى انسان مربوط به آن است و از طرفى تمام خوشبختى ها و سعادتهاى او نيز مرهون مخالفت با هواى نفس مى باشد. منزلت و مقام انسان هم از همين جا معلوم مى شود يعنى اگر خواستيم ببينيم فلان آقا مقام و فضلش در چه مرتبه اى و شرف و حيثيت او تا چه اندازه اى است و قربش در درگاه خداوند چه قدر مى باشد، ملاك و ميزان ما بايد در اينجا اين باشد كه ببينيم اين آقا چه قدر مى تواند با هواى نفس خود مخالفت بكند و تا چه حد زمام هواى نفسش در دست اوست. و همچنين با همين ملاك و ميزان است كه انسان بايد تهذيب نفس و مقام و منزلت خود را بررسى كند، زيرا اگر بخواهد خودشناسى كند در درجه اول بايد ببيند كه تا چه اندازه مبتلاى به هواى نفس است و شروع بكند به اينكه خودش را از چنگال هواى نفس بيرون بياورد و اين كار، كار بسيار دشوار و مشكلى است و مشكل بودن آن هم براى اين است كه انسان نمى خواهد و الا اگر آدم بخواهد تصميم جدى بگيرد كه خود را تصفيه كند، هنگامى كه شروع كند، كم كم پيش مى رود. گير كار اين است كه از اول انسان چنان گرفتار هواست كه نمى تواند كار را خيلى مشكل نبيند و انصافا هم مشكل است. ولى اين را بدانيد كه بزرگترين دشمن انسان هواى نفس اوست و سركوب هواى نفس مقدم بر تمام چيزهاست.
حال چند روايت مى خوانيم ان شاءالله از بركت روايات چيزى به دستمان بيايد. امام صادق (ع) مى فرمايد:
«احذروا اهواءكم كما تحذرون اعداءكم، فليس شى ء اعدى للرجال من اتباع اهوائهم و حصائد السنتهم.»
حضرت مى فرمايد: همان طورى كه از دشمنانتان مى ترسيد (دشمنان جن و انس و حيوان) و سعى داريد خود را حفظ كنيد، همان طور هم از هواهاى نفس خودتان بترسيد، ترستان از هواى نفس خودتان باشد، فليس شى ء اعدى للرجال من اتباع اهوائهم و حصائد السنتهم، كه هيچ دشمنى براى مردم بالاتر از هواى نفس و كلام بيهوده نيست (كه البته راجع به كلام بيهوده نمى خواهم صحبتى بكنم چون از بحث ما خارج است).
باز روايتى است كه حضرت اميرالمومنين (ع) مى فرمايد:
«ما من طاعه الله شى ء الا ياتى فى كره، و ما من معصيه الله شى ء الا ياتى فى شهوه.»
يعنى هيچ يك از اوامر خدا نيست مگر آنكه نفس با اكراه بدان مى پردازد، و هيچ يك از گناهان نيست مگر آنكه نفس با ميل انجام مى دهد.
آدميزاد طبعا اين طور است كه عبادت و كارهايى كه اطاعت خداست و امتثال فرمان اوست، با كراهت انجام مى دهد. ممكن است سوال شود كه پس چطور پيامبر (ص) فرموده اند:
«جعل الله قره عينى فى الصلاه.»
خداوند نور چشم مرا در نماز قرار داده است.
در جواب بايد گفت، مورد بحث ما، معصومين (ع) نيستند. سخن ما اين است كه انسان معمولى تقريبا اين عبادت خدا را هميشه با كراهت انجام مى دهد و عبادت خدا كردن برايش دشوار است و براى او گران مى آيد. حتى همين عباداتى كه انجام مى دهد و مثلا به سفر حج مى رود آنجا زحمت هم مى كشد و خرج هم مى كند ولى اين با طبعش سازگار نيست، هر چند آدم مومن اين را بر خودش هموار مى كند و مى رود ولى اساسا بر طبع، گران است و يا به طور مثال هنگامى كه صبح براى نماز بلند مى شود و از رختخوابش جدا مى گردد در واقع خسته است و زورش مى آيد كه بلند بشود وضو بگيرد و نماز بخواند. يا مثلا هنگامى كه مى خواهد زكات و خمس بدهد اينها همه اش برخلاف طبع انسان است. از طرفى معصيتهاى خدا تمامش مطابق با طبع انسان است و انسان از انجام معاصى خوشش مى آيد و اين است كه حضرت اميرالمومنين (ع) مى فرمايد:
«فرحم الله امرا نزع عن شهوته و قمع هوى نفسه فان هذه النفس ابعد شى ء منزعا، و انها لا تزال تنزع الى معصيه فى هوى.»
خدا رحمت كند و بيامرزد كسى را كه اين نيرو را پيدا كند كه خودش را از چنگال شهوت كه همان هواى نفس است بيرون بياورد و هواى نفس خود را سركوب كند چرا كه اين نفوس به سختى از بند هوسها رها مى شوند و پيوسته اين هواى نفس ميل به معصيت دارد.
از اين روست كه نفس انسان لاتزال، گرايش به گناه دارد يعنى هميشه مى خواهد معصيت بكند و لذا انسان بايد هميشه و در همه حال مراقب خودش باشد. اين مراقبت هم منحصر من و تو نيست و همه ى انسانها اين طور هستند يعنى نفس همه ى ما اين چنين است كه اگر رهايش كنيم و مراقبش نباشيم دائما متمايل به هواى نفس است و توجه به معصيت دارد و مى خواهد گناه كند. بنابراين دائما آدم بايد مراقب خودش باشد كه معصيت نكند. باز اميرالمومنين (ع) در تعبير ديگرى مى فرمايد:
«و اعلموا عبادالله، ان المومن لايصبح و لا يمسى الا و نفسه ظنون عنده، فلا يزال زاريا عليها و مستزيدا لها.»
اى بندگان خدا آگاه باشيد كه انسان مومن روز و شب را نمى گذارند مگر آنكه به نفس خود بدگمان است و پيوسته نفس را سرزنش مى كند و فعاليت بيشتر از آن طلب مى كند.
مثلا اگر شما نسبت به كسى بدگمان باشيد و آن شخص به خانه شما رفت و آمد دارد و شما به او گمان بد داريد كه شايد او مالتان را ببرد يا موجب فساد بشود. بديهى است در اين صورت هميشه مراقبش هستيد كه مبادا آن شخص، كار خلافى انجام دهد و يا صدمه اى به شما برساند. بايد اين طور باشد كه هميشه به نفس، گمان بد داشته باشيم، حتى اگر كار خيرى هم انجام داد باز هم بايد نسبت به اين كار خير بدگمان بود زيرا نفس انسان بدكار است و نبايد انسان از آن غافل بشود، بلكه پيوسته بايد آن را سرزنش كند، ولى ما خلاف آن را انجام مى دهيم و هميشه از ديگران عيبجويى كرده آنها را سرزنش مى كنيم در حالى كه شخص مومن بايد به جاى سرزنش ديگران به ملامت نفس خود بپردازد. اميرالمومنين (ع) مى فرمايد كه مومن هميشه خودش را سرزنش مى كند و مانند كسى كه بالاى سر مجرمى ايستاده باشد و دائما او را سرزنش بكند او هم، چنين است كه دائما نفس خود را سرزنش مى كند و از او بيشتر كار مى كشد، يعنى ولو اينكه كارهاى خوبى هم انجام مى دهد و عبادت كرده نماز مى خواند ولى چون مى داند كه نفس همه جا دشمن اوست و اعمال و عبادتهاى او را فاسد مى كند، لذا مراقبش است، و اين همان معناى تقواست.
تقوا عبارت است از نيرويى قوى در انسان كه هميشه در برابر هواى نفس مى ايستد و مزاحم آن است و آن را از ارتكاب به معصيت نگاه مى دارد. اما اين حالت تقوا نبايد لحظه اى و آنى باشد چرا كه اول قدم در تهذيب نفس و آخر قدم هم، همين است و تا هنگام مرگ هم بايد اين مجاهده برقرار باشد و يك لحظه هم نبايد غفلت بشود كه آغاز و ابتداى خطر، همين غفلت از نفس است. اميرالمومنين (ع) مى فرمايد:
«عباد الله! ان من احب عباد الله اليه عبدا اعانه الله على نفسه.»
محبوبترين مردمان نزد خدا مردى است كه خدا او را يارى كرده است تا بتواند به نفس خويش مسلط گردد.
و به دنبال آن صفاتى را براى اين بنده مى شمارد تا آن جايى كه مى فرمايد:
«قد الزم نفسه العدل، فكان اول عدله نفى الهوى عن نفسه.»
مومن عدالت را بر خود الزام مى كند و هر آينه اولين قدم او در راه تحقق عدل اين است كه هواى نفس را از خود دور گرداند.
والا تا آدم هواى نفس را از خودش دور نكند، عادل نمى شود و اما اين نفس- همانطور كه عرض كردم- به قدرى قوى است كه با همه اينها آدم را رها نمى كند يعنى حتى اگر ما كسى باشيم كه بنا به فرموده اميرالمومنين (ع)، دائما هم مراقب خود باشيم باز هم گاهى دچار اشتباه مى شويم.
گاهى ممكن است كه انسان حتى عملى را انجام دهد كه بد هم نيست و چه بسا عبادت هم باشد و به خيال خودش هم برسد كه از هواى نفس نجات پيدا كرده است، اين خطر است يعنى اگر اين احساس در انسان پيدا بشود كه ديگر گرفتار هواى نفس نيستم و كارهايم درست است، بداند كه گرفتار شده است. يكى از دعاهاى پيغمبر (ص) اين است كه از خدا تقاضا مى كند:
رب لا تكلنى الى نفسى ابدا.
خدايا هيچ گاه مرا به خود وا نگذار.
يعنى پيغمبر هم مى گويد: بار الها! اگر تو مرا به خود وا بگذارى، من گرفتارم. اين دشمن (هواى نفس) همان است كه در اخبار و احاديث از آن به عدو تعبير شده است، اين دشمن، دشمنى است بسيار لجوج و غدار كه اگر صدبار هم از سراى دل آن را بيرون كنى، بار از راهى ديگر وارد دل مى شود. پشت در پنهان شده است و در يك ساعت مناسب خود را داخل مى كند.
ما ممكن است مقدارى نسبت به بعضى از هواهاى نفسانى خود را قوى كنيم يعنى از صورت خاصى از هواى نفس نجات پيدا كرده فكر كنيم ديگر قوى شده ايم و بر نفس پيروز گشته ايم ولى بايد توجه داشت كه اگر ما صد بار هم بر نفس غلبه پيدا كنيم شايد غلبه ى غضب باشد نه غلبه ى قلب. يعنى مانند دشمنى كه ما بر او غالب مى شويم ولى از طرفى مطمئنيم كه يك كيلومتر آن طرفتر از ما مستقر شده باز هم ممكن است اين بار مجهزتر به ما حمله كند. در واقع غلبه ما بر دشمن به نابودى كامل آن منجر نشده است بلكه او را موقتا از حمله باز داشته است و بايد منتظر حملات بعدى او باشيم. مبارزه با نفس هم، چنين است. غفلت در مقام جنگ و يا چيز ديگر بدترين شكست است، اين است كه انسان در راه مبارزه با نفس هميشه بايد هوشيار باشد و ذره اى از آن غافل نشود و دائما آن را سرزنش بكند و بدى خود را در نظر بياورد و متوجه ضعف خود در مقابل هواى نفس بوده دائما در مقام جنگ و مراقبه باشد.
گاهى مى شود كه انسان عبادت و انفاق مى كند، موسسات خيريه ايجاد مى كند حتى در راه خدا جهاد مى كند مع الوصف مى بينى اين خيرات و عبادات همه اش مطابق هواى نفس است. چه كسى مى تواند اطمينان داشته باشد كه كار خير و يا عبادتى كه انجام مى دهد تمامش براى خداست، اگر دلش بخواهد اين كار خيرى را كه انجام داده است، مردم بفهمند و از او تعريف بكنند اين هواى نفس است، نه عبادت. اينجا هواى نفس است كه مى خواهد نام آور شود، مى خواهد شهرت پيدا كند، مى خواهد مورد احترام مردم بشود تا مردم از او تعريف كنند و او خوشش بيايد. اگر بشنود كه در جايى گفته اند كه فلان كس، فلان عمل خير را انجام داده است خوشحال مى شود كه مردم فهميده اند. مثلا شخصى بيمارستانى ساخته است واقعا اين عبادت است يا مثلا مدرسه اى تاسيس كرده است تا دانش آموزان علم بياموزند و ارشاد شوند ولى وقتى كه حسابش را مى كند، توى دلش خوشش مى آيد كه در قبال اين كار از او تمجيد كنند و اگر تمجيدش نكنند و قدردانى نكنند، بدش مى آيد. اگر كمى هواى نفس خودش را داخل اعمال ما بكند. آن وقت ديگر ترس از هواى نفس است، نه تنها ترس از هواى نفس، بلكه معصيت آشكار است و انسان بايد بسيار مراقب باشد كه هواى نفس او را بر انجام معصيت آشكار وادار نسازد.
من نمى گويم كه مخالفت شما با هواى نفس به اين شكل باشد كه خود را از هواى آشكار نفس نگه داريد زيرا اين يك چيز مسلم و روشن است، مثل دزدى، خيانت، غصب كردن مال مردم، استثمار كردن، استعمار كردن يا تحصيل كردن بر فقرا. ما كارى به اينها نداريم چون اين معلوم است كه هواى نفس است. من مى گويم آن جايى كه هواى نفس خودش را نشان نمى دهد و خود را پنهان مى كند و صورتك مى زند، صورتك راشد و مرشد را براى خودش درست مى كند و جنابعالى هم به خيال خودتان داريد عبادت مى كنيد، اينجاست كه بايد توجه داشته باشيد نفس دارد كار خير شما را مطابق ميل خود مى كند و از همين روست كه مبارزه با هواى نفس، جهاد اكبر ناميده مى شود، و يا مثلا يك بار هم به عنوان دوستى و محبت و يا نصيحت و ارشاد مى آيد ولى در واقع دارد دشمنى مى كند يعنى خيلى راحت عبادت مرا تبديل به معصيت مى كند يا كار خير مرا تبديل به كار شر مى كند. خداوند مى فرمايد:
(فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا.)
يعنى كسى كه مى خواهد به لقاى پروردگارش برسد بايد عمل صالح انجام بدهد، و لايشرك بعباده ربه احدا، و در عبادت خدا هم، كسى را شريك نكند. روايت شيرينى است كه خدا مى فرمايد من شريك خوبى هستم يعنى اگر كسى را شريك من قرار دادى، من كنار مى روم تا همه ى عمل تو براى آن شريك باشد. يعنى اگر شما كار خيرى كرديد، براى خداست ولى حتى اگر اندازه ى كمى شرك در آن دخيل شد، ديگر مقبول خداوند نيست و لذاست كه مى گويد: و لايشرك بعباده ربه احدا، در ذيل آيه شريفه اى كه عرض شد، امام صادق (ع) مى فرمايد:
«الرجل يعمل شيئا من الثواب لايطلب به وجه الله، انما يطلب تزكيه الناس يشتهى ان يسمع به الناس، فهذا الذى اشرك بعباده ربه.»
بعضى افراد عمل نيك انجام مى دهند اما خدا را در نظر ندارند، بلكه طالب تحسين مردم هستند، دوست دارند عمل آنها به گوش مردم برسد، چنين افرادى در عبادت پروردگارشان شريك مى گيرند.
پى در اين صورت، شخص علاوه بر اينكه عبادت نكرده، مرتكب گناه هم شده است، اين به اصطلاح هيچ نتيجه اى برايش نداده است. اين شركى كه در اين آيه آمده است، معنايش اين است كه در عبادت پروردگار، هيچ چيز به جز مساله ى خدا در كار نباشد. مثلا شما نماز مى خوانيد و همين عمل باعث تحريك شما براى انجام بيشتر و بهتر عبادات مى شود ولى يك دفعه در ميان نماز چيز ديگرى وارد مى شود، مثلا پيش خود مى گويد فلانى ديد كه من چه خوب نماز مى خوانم يا فلانى ديد كه من چه بد نماز مى خوانم، اين شريك قرار دادن براى خداست و در واقع اين شخص تزكيه الناس مى خواهد، دلش مى خواهد و خوشش مى آيد كه مردم بشنوند، فهذا الذى اشرك بعباده ربه: اين آدمى است كه براى عبادت خدا شريك قرار داده است. سپس حضرت مى فرمايد:
«ما من عبد اسر خيرا فذهبت الايام ابدا حتى يظهر الله له خيرا.»
هيچ بنده اى نيست كه عمل خير را پنهان دارد، مگر آنكه خداوند پس از گذشت ايام عمل خير او را آشكار مى سازد.
در واقع امام مى خواهد بفرمايد كه قضيه برعكس است، اگر كسى كار و يا عبادتى را انجام مى دهد تا مردم بفهمند و خوششان بيايد، اين نتيجه عكس مى گيرد همان طور هم اگر كسى براى خدا پنهانى كار يا عبادتى را انجام مى دهد، خدا اين را پيش مردم جلوه مى دهد و فاش مى سازد. بنابراين تنها راهى كه انسان را به كمال و فضايل نفسانى مى رساند و به قرب خدا نايل مى سازد اين است كه كمرش را محكم براى مبارزه و مجادله با هواى نفس ببندد و هيچ وقت مغرور نشود و هميشه به نفسش بدگمان باشد و همانگونه كه حضرت اميرالمومنين (ع) مى فرمايد، هميشه مراقب خود باشيد مخصوصا در عبادت و كار خير، تا هواى نفس اعمالتان را ضايع نكند.
غرض اين است كه آغاز و انجام عبادت، مخالفت با هواى نفس است.
سپس امام مى فرمايد:
و اعصمنى من الفخر.
و مرا از فخر كردن و افتخار كردن حفظ نما.
فخر به معناى باليدن و نازيدن به يك عمل يا يك صفت است. مثلا كسى به خود ببالد كه من چنينم و چنانم. اين دچار فخر شده است، و ريشه ى فخر، عجب و تكبر به يك جا برمى گردد. عجب كه قبلا هم گفتيم يعنى خود بزرگ بينى، و انسان همين اندازه كه خودش را بزرگ، با فضيلت يا مقرب درگاه خدا بداند، هر چند هم كه اظهار نكند. اين عجب است. تكبر آن است كه افتخار مى كند كه چنينم و چنانم، منم كه چنين و چنان كردم، بنشيند و از خود تعريف بكند كه من فلان فضيلت را دارم، من علم دارم، من كمال دارم، من ثواب دارم يا من پدرم چنين بود. اين فخر كردن و باليدن يكى از صفات خيلى بد و رذيله انسان است.
حالا چيزى كه من مى خواهم بگويم اين است كه فخر كردن هم دو جور است: يكى هنگامى است كه انسان داراى كمالاتى باشد و به آنها فخر كند، ديگرى وقتى است كه به خيالش برسد آدم كمال يافته اى است ولى در واقع كمالاتى ندارد و فخر هم بكند. اينجاست كه مى فرمايد: وهب لى معالى الاخلاق و اعصمنى من الفخر. بهترين چيزى كه مى شود انسان به آن افتخار كند، داشتن اخلاق حسنه است ولى همين فضيلت هم آفتش افتخار كردن است. اگر افتخار كردى، اين فضيلت و اخلاق حسنه ى تو لكه دار مى شود حتى منهدم مى گردد. اين است كه پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد:
آفه الحسب الافتخار.
حسب به معناى شرف و حيثيت است و معمولا به شرف آباء و اصطلاحا به شرف نژاد گفته مى شود. يعنى كليه شرفها را حسب نمى گويند ولى در هر صورت، آفت حسب، به فرمايش پيغمبر (ص)، همان فخر كردن است.
حال اين افتخار كردن هم ممكن است دو جور باشد، يك بار انسان افتخار مى كند به چيزهايى كه اصلا فضيلتى نيست و يك بار هم افتخار مى كند به چيزهايى كه فضيلت محسوب مى شود. مثلا در مورد اول افتخار مى كند كه خانه ى خيلى قشنگى دارد يا افتخار مى كند سرورى دارد، بعضى وقتها هم افتخار مى كند به كارهاى زشت، افتخارى كه نمى توان زشتى آن را وصف كرد. مثل اينكه افتخار مى كند به اينكه سيلى در گوش كسى زده است يا افتخار مى كند به چيزهايى كه اصلا افتخار نيست، فخر نيست، مثل افتخار به پدر و مادر، آخر از فضل پدر تو را چه حاصل. يا افتخار به سر و لباس و قد و قامت و زيبايى. اين رقم از افتخارات آدم را به حيوانيت ملحق مى كند و در انظار مردم و در چشم خالق فرومايه مى كند، حتى مردم عادى هم از اين آدم تنفر پيدا مى كنند.
رقم ديگر افتخار آن است كه عالمى كه داراى فضيلت است و كلى درس گفته و شاگرد تربيت كرده و واقعا داراى اخلاق حسنه است. سخى است و بخشش مى كند، كار مردم را اصلاح مى كند، گره از كار مردم مى گشايد و كارهايى مى كند كه همه، فضيلت است و به اين فضايل هم افتخار مى كند. لذا امام سجاد (ع) در اين موارد است كه مى فرمايد: خدايا مرا از فخر كردن، نگه دار و الا قسم اول از فخر كه مثلا افتخار كند سيلى در گوش كسى زده است، اين اصلا قابل بحث نيست و جز با تمسخر مردم روبرو نخواهد شد. امام سجاد (ع) مى فرمايد: خداوندا! آن وقت كه مرا به زيور اخلاق حسنه آراستى، مرا از فخر نگه بدار. چون در اين مواقع است كه حيله بازى هاى نفس شروع مى شود. در اخبار هم بسيار مذمت شده است از افتخار كردن.
يك روز، كسى پيش حضرت رسول اكرم (ص) آمد و شروع كرد به نقل افتخاراتى كه در بين عربها معمول است، كه من كسى هستم كه پدر اولم فلان بود، پدر دومم فلان بود، پدر سومم فلان بود و همين طور بعد از اينكه سخنانش تمام شد حضرت فرمود: «جاى تو و همه ى آنها در آتش است، يا فرمايشهاى ديگرى هم از ديگر ائمه (ع) مى باشد مثلا حضرت على (ع) مى فرمايد:
«ما لابن آدم و الفخر، اوله نطفه و آخره جيفه.»
آدميزاد چه غلوها مى كند، فخرفروشى مى كند كه من فلانم در حالى كه اولش نطفه است و آخرش يك جسد بدبو.
اول و مبدا وجود ما عبارت است از يك چيزى كه اگر نگاه ما به آن بيفتد مى خواهيم استفراغ كنيم اين قدر كثيف است كه حتى نمى خواهيم اسمش را ببريم. اگر شب كسى محتلم شده باشد همين كه مى فهمد دردسر مى گيرد، كه كثيف شدم آن وقت آدم به چنين كثافتى فخر مى كند. آخره جيفه، آخرش هم عبارت است از لاشه ى گنديده اى كه نصف روز اگر بگذرد و در جاى سردى نباشد بوى گندش حال آدم را به هم مى زند و عالمى را به گند مى كشد. واقعا شايد هيچ چيز براى انسان ناراحت كننده تر از بوى لاشه نباشد، لذاست كه در شرع اسلام هم سفارش شده است كه ميت را زود دفن كنيد براى اينكه توهينى به مرده نشود چرا كه اگر ميت بماند و بوى گندش بلند شود، همان پسر و زنش هم از او بدشان مى آيد. يك عبارت ديگر در همان سخن اميرالمومنين (ع) آمده است كه وسط كار آدمى را نيز مشخص كرده است:
«ما لابن آدم و الفخر اوله نطفه نذره و آخره جيفه قدره و فيما بينها يحمل عذره.»
بنابراين انسان بايد متوجه باشد كه فخر كردن زشت ترين صفات انسان است و نه تنها نتيجه ى مورد نظر را نمى دهد بلكه نتيجه ى عكس هم دارد و انسان را نزد مردم كوچك و حقير مى سازد. حاج مرتضى حائرى مى گفت: يكى آمده بود روى تخت منزل من نشسته بود و مى گفت: بله ما يك شبى با حاج شيخ روى اين تخت نشسته بوديم، در حالى كه اصلا اين تخت زمان پدرم نبوده است. روايت ديگرى داريم كه پيامبر (ص) مى فرمايد:
«انا سيد ولد آدم و لا فخر.»
من برترين فرزند آدم هستم و فخرى هم نيست.
اين است كه ما بايد جدا از فخر خود را دور كنيم و بسيار مراقب باشيم كه افتخار نكنيم.
البته يك وقتى آدم من باب معرفى ناچار است تعدادى از ويژگى هاى خودش را بگويد و اشكالى هم ندارد. مثل كسى كه مى خواهد در جايى درس بخواند، بايد خودش را معرفى بكند كه من اين قدر درس خوانده ام. ولى اگر همين به عنوان فخرفروشى و فضل فروشى باشد، جزو بدترين صفاتى است كه عرض كردم و آن كسى كه دائم به فكر افتخار كردن به ديگران باشد و فخرفروشى كند بيشتر مورد تنفر واقع مى شود. ان شاءالله كه خدا ما را از تمام صفات مذموم و ناپسند محفوظ بدارد و ما را موفق كند كه با هواى نفس مبارزه كنيم.
خدايا مرا به درجه و مقامى مرسان مگر آنكه نزد نفسم به همان اندازه پست نمايى، و عزت آشكار براى من پديد نياور الا اينكه همان مقدار نزد نفسم، خوارى پنهانى پديد آورى.
چند جمله از فرمايشهاى حضرت زين العابدين (ع) در مقام طلب مكارم اخلاق از حضرت پروردگار و همچنين تبعات و آثار سوئى كه ممكن است همان خصال در پى داشته باشد، بيان شد.
كبر
حال در اين جمله، حضرت به مساله اى اشاره مى كند كه ممكن است در انسان پديد بيايد و البته حالت خوب و مطلوبى است ولى ممكن است موجب عجب شود، عجب هم ممكن است تكبر بياورد و اين باعث بدبختى انسان بشود.
همانطور كه قبلا گفتيم، كبر يعنى خود بزرگ بينى و عجب يعنى خودپسندى كه معمولا عجب، كبر مى آورد. كبر يعنى خود را بزرگتر از ديگران ديدن يا خود را بزرگتر از ديگران پنداشتن كه اين پندار باطنى موجب مى شود كه در ظاهر و اعمال و افكار و حركات انسان چيزهايى بروز كند كه نشانگر آن كبر باطنى است هر چند كه اين كبر در ميان اهل لسان و اخبار ائمه بر تكبر هم اطلاق مى شود، ولى در واقع اينها با يكديگر تفاوت دارند.
فرق ميان كبر و تكبر
تفاوت كبر با تكبر آن است كه كبر امرى است باطنى و تكبر امرى است ظاهرى. كبر يعنى خود بزرگ بينى انسان پيش خود، خود را بزرگتر از ديگران ديدن و اين تا وقتى است كه در باطن است و در اعمال انسان بروز نكرده است، ولى اگر در اعمال و رفتار انسان بروز كرد آن وقت آن را تكبر مى گوييم و بزرگنمايى، بزرگترى خود را به وسيله عمل، رفتار و افكار به رخ ديگران كشيدن، مفاسد اين رذيله ها را من تا اندازه اى در جلسات پيش گفتم و بد نيست كه باز اين را توضيح و تشريح كنيم.
ابتدائا يكى دو تا از آيات قرآن را در اين مورد مى خوانيم گرچه چند جمله بيشتر نيست. ولى همين چند جمله بسيارى از حركات تكبرآميز انسان را در برمى گيرد.
آياتى چند درباره ى تكبر
خداوند تبارك و تعالى از قول لقمان كه به پسرش نصيحت مى كند، مى فرمايد:
(و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحا)
(انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا.)
لقمان مى گويد: اى فرزند من صورت و چهره ات را كج نكن و در ميان مردم عبوس مباش، وقتى كه راه مى روى راه رفتنت نشانگر بزرگ نمايى و تكبر نباشد. آن وقت اين طور تعبير مى كند كه اى فرزند انك لن تخرق الارض، تو هر چه با تكبر راه بروى و بزرگ نمايى كنى، قدمها را جورى بردارى كه مردم به تو توجه پيدا كنند، هرگز نمى توانى زمين را زير پايت بشكافى و هر چه گردن فرازى كنى نمى توانى به بزرگى جبال و كوهها برسى. يعنى اى انسان تو ضعيفتر از همه موجوداتى، آنگاه بزرگ فروشى هم مى كنى.
حال مى خواهم لطافت قرآن را عرض كنم، مى فرمايد: و لا تصعر خدك الناس. صعر عبارت است از دردى كه در شتر پيدا مى شود به طورى كه گردنش كج مى شود و چشم و
صورتش به صورت مخصوصى در مى آيد، لذا كج راه مى رود. حالا خدا مى خواهد بگويد كه يكى از انواع تكبر و خود بزرگ بينى انسان از آن است كه آدمى با سر و صورت و چهره و حركاتش تكبر مى كند. به همين دليل خداوند مى فرمايد: به عنوان تكبر از مردم روى مگردان.
انواع تكبر
تكبر انواع و اقسامى دارد: مثلا ممكن است در نگاه كردن تكبر باشد، در حرف زدن تكبر باشد، در گوش دادن تكبر باشد. شما يك وقت كه با كسى حرف مى زنيد، توجه مى كنيد به او و با نگاه لطف و محبت به وى نظر مى كنيد. اين حرف زدن متواضعانه است، يعنى با فروتنى است. و يك وقت هم خيلى خودت را مى گيرى و وقتى حرف مى زنى، اصلا به او نگاه نمى كنى، بلكه نگاهت جاى ديگر است. يا سرت را زير مى اندازى و با بى اعتنايى و وضع تكبرآميزى با او حرف مى زنى.
ديكتاتورها و سلاطين اصلا حرف زدنشان تكبرآميز است و خداوند سفارش مى كند كه اين جور نباش. يك وقت هم ممكن است مثلا شما با من حرف بزنيد و من صورتم را در هم بكشم و چپ چپ به شما نگاه بكنم، يعنى شما قابليت اين را نداريد كه من حرفتان را گوش كنم. اين تكبر است، تواضع اين است كه كاملا به حرف شما گوش بدهم و شش دانگ حواسم را متوجه به آن كنم.
اين در مورد سخن گفتن بود. يكبار هم تكبر در راه رفتن است كه خداوند تبارك و تعالى، در قرآن، در اين مورد مى فرمايد:
(و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.)
و بندگان خاص خداى رحمان آنان هستند كه بر روى زمين، راه به تواضع و فروتنى روند و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب و عتابى كنند با سلامتى نفس و زبان حوش جواب دهند.
باز در جايى ديگر مى فرمايد:
(و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك ان انكر الاصوات لصوت الحمير.)
در راه خود و رفتارت ميانه روى اختيار كن و سخن آرام گو، نه با فرياد بلند كه منكر و زشت ترين صداها، صوت الاغ است.
مى گويد اى پسر در راه رفتن، عدالت و ميانه روى به خود بگير و بى وقار مشو و از آن طرف هم خيلى خودت را نگير و با توقع و تكبر راه نرو. ميانه رو باش، يعنى در راه رفتن وقار داشته باش، ولى وقارت آن طور نباشد كه موجب تكبر بشود و مردم خيال بكنند كه تو دارى بزرگى مى فروشى.
حال اينجا چون خداوند بعد از و لاتمش فى الارض مرحا فرموده است: و اقصد فى مشيك منظور راه رفتن است، ولى در فارسى و عربى مشى به معناى روش استعمال مى شود. مثلا مى گويد مشى فلان استاد در درس گفتن اين طور است، مشى فلان معلم در اداره كردن كلاس اين شكل اسشت و از اين قبيل موارد. به تعبير خارجى ها، مشى يعنى متد. بنابراين تعبير، واقصد فى مشيك يعنى اينكه روش زندگانى ات را بر پايه ى اقتصاد و ميانه روى قرار بده. چنانكه اميرالمومنين (ع) در مورد صفات متقيان مى فرمايد: و ملبسهم الاقتصاد، يعنى لباس پوشيدن آنان (متقيان) از روى اقتصاد و ميانه روى است.
اقتصاد يعنى ميانه روى و منظور حضرت اين است كه مشى خود را بر اساس ميانه روى قرار بده و در هر كارى- به خصوص در مورد برخورد كردن با مردم- ميانه رو باش، در برخوردهايت با مردم نه آن طور باش كه آنها بدشان بيايد و احساس كنند با آنها تكبر مى كنى، نه جورى حرف بزن و رفتار كن كه در تو احساس ذلت و حقارت بكنند.
سپس مى فرمايد: و اغضض من صوتك، يعنى صدايت را پايين بياور. كوتاه كوتاه و آرام آرام حرف بزن. چون يكى از نشانه هاى بزرگى فروختن و تكبر كردن اين است كه تكبرآميز حرف بزند، ولى از طرفى هم بايد به گونه اى صحبت كند كه مخاطب احساس نكند او (سخنگو) آدم حقير يا ذليلى است بلكه احساس كند او دارد از روى نرمى و ملاطفت سخن مى گويد. سپس خداوند در دنباله ى آيه مى فرمايد: ان انكر الاصوات لصوت الحمير، يعنى متوجه باش آقا، كه تو انسانى و آن كسى كه داد مى زند و آن صداهاى گوشخراش را از خود درمى آورد، خر است. تو كه آدم هستى متوجه باش كه وقتى الاغ صدا مى كند، چقدر پشت آدم مى لرزد، پس تو در حرف زدنت طورى نباش كه طرف مقابلت، پشتش و يا، دلش بلرزد يا احساس كوچكى بكند. اينها همه انواع و اقسام تكبر است.
غرض اين است كه ببينيم آيات شريفه، اين تكبرهايى را كه در اعمال و افعال انسان ظاهر مى شود با چند جمله كاملا روشن مى كند. تكبر به شكلى است كه انسان خودش احساس مى كند، دارد تكبر مى ورزد و احتياج به اين ندارد كه كسى به انسان بگويد. در واقع تكبر يك مساله ى «يدرك و لا يوصف» است. سپس ادامه مى دهد: و لا تصعر خدك للناس، يعنى از مردم چهره ات را مگردان. مثلا به يك آشنا بر مى خورى و نگاهت را پايين مى اندازى كه به او سلام نكنى، يا اگر او به تو سلام كرد جوابش را ندهى و از كنارش رد بشوى. يا كسى نزدت مى آيد و كارى با تو دارد ولى تو با حالت عبوسى و ترشرويى با او برخورد مى كنى. اين نشانه تكبر است.
ريشه هاى تكبر
منشاء و اساس خود بزرگ بينى و كبر، هواى نفس است. تكبر يك سبب عام و فراگير دارد كه انواع و اقسام آن را شامل مى شود و آن عبارت است از عجب- كه بعدا به تفصيل در موردش سخن مى گوييم- ولى بعضى از چيزها در انسان پيدا مى شود كه يك نوع تكبر خاص پديد مى آورد، يعنى نسبت به بعضى از اشخاص تكبر مى كند و همان مفاسد تكبر هم برايش مترتب مى شود. يكى از آن چيزها دشمنى با افراد است، شما وقتى كه با كسى دشمن هستيد و نسبت به او غضب داريد، مى خواهيد اذيتش كنيد، اين حقد و كينه، خودش باعث تكبر مى شود، يعنى در واقع شما اين غضب و خشم را با تكبر ابراز مى كنيد تا به اين وسيله به او توهين كرده باشيد. مثلا به او سلام نمى كنيد يا اگر سلام كرد روى برمى گردانيد و يا اگر حال و احوالتان را پرسيد جواب درستى به او نمى دهيد. اين يك نوع تكبر است كه از كينه و دشمنى برمى خيزد. اين تكبر نسبتا يك نوع تكبر خاص است كه نسبت به شخص معينى ابراز مى شود.
يكى ديگر از اسباب تكبر، حسد است. حسد و رشك بردن بر ديگران باعث تكبر مى شود. شما اگر بر كسى حسد ببريد، هميشه بدى او را مى خواهيد. حسد به شكلى است كه شخص راضى نيست ديگرى مثلا از كارى نفعى عايدش شود و چنانچه سودى در مورد شخص مورد حسد محقق شود، آن فرد آزرده خاطر مى شود و در صدد تلافى برمى آيد و با او تكبر مى كند و موجبات تحقيرش را فراهم مى آورد.
يكى ديگر از چيزهايى كه باز موجب تكبر مى شود، ريا است. ريا يعنى خودنمايى، و خودنمايى يعنى خود را به رخ مردم كشيدن. مثلا خود را به رخ مردم بكشد كه من عالمم، حليم و سخى ام. طبيعى است، اين خودنمايى و خودپسندى باعث تكبر مى شود. و يا مثلا شما داريد در مورد يك مطلب علمى بحث مى كنيد، طرف مورد بحث هم، آدم منطقى و عالمى است و با كلام منطقى و درست به حرف شما اشكال مى گيرد، ولى شما حاضر نيستيد زير بار برويد و تكبر مى ورزيد. اصل اين تكبر، آن است كه آدم زير بار حرف حساب نرود و در واقع اصلش آن است كه انسان متكبر زيربار حقيقت نمى رود. در حالتى كه عرض كرديم، آدم متكبر پيش خودش حساب مى كند كه اگر قول طرف بحث را قبول بكند و تصديق نمايد، ممكن است مردمى كه آنجا نشسته اند حرف او را تصديق كنند و اين باعث شود كه از ابهت علمى او كاسته شود و مردم، آن طرف را از او عالمتر و فاضلتر بدانند. در حالى كه چ بسا اگر در خلوت و خفا اين اتفاق بيفتد، قبول كند.
اما علت اساسى و فراگير تكبر، عجب است- كه پيشتر به آن اشاره كرديم.
حال مقدمتا بايد عرض كنم كه در اصل، مساله ى اخلاق فاسد در انسان درست مانند مساله بيمارى در بدن است. يعنى اصل هر بيمارى مال باطن است و علايمى كه در جسم ظاهر مى شود، آثار آن بيمارى است و اگر چه اين آثار و علايم هم انسان را رنج مى دهد و صدمه مى زند، ولى اصل بيمارى چيز ديگرى است. مثلا شما تب مى كنيد، اثر ظاهرش اين است كه بدنتان داغ مى شود و حرارتش بالا مى رود و يا سر و گلويتان درد مى گيرد در حالى كه اين عوارض و آثار ظاهرى، اصل بيمارى نيست، بلكه ريشه ى آن عفونتى است كه در داخل و باطن بدن پيدا شده و يا ميكربى است مثل ميكرب مالاريا يا تيفوس كه وارد خون شده است و آن مرض و آن عوارض بدنى را توليد نموده است. كار طبيب هم معالجه اصل بيمارى است كه قطعا اگر اصل و ريشه معالجه شود، عوارض ظاهرى آن نيز به تبع از بين خواهد رفت. حال اگر طبيب خواسته باشد آن را معالجه كند يا مى آيد پارچه ى مرطوب و خنك روى سر و پيشانيتان مى گذارد تا قدرى حرارت، كاهش پيدا بكند و يا مثلا مسكن به شما مى دهد كه از دردتان كاسته شود اين يك نوع درمان است. يك بار هم مى آيد ريشه ى اين تب و درد را پيدا مى كند و آن را از بين مى برد، كه اين نوع درمان، درمان اساسى و كامل است.
در مورد بيماريهاى روحى هم درست مثل امراض جسمانى، اصل و ريشه، روح و باطن انسان است. مثلا اگر كارهاى زشتى چون تكبر و ريا در اعمال و افعال انسان ظاهر شود، اين را نمى توان اصل بيمارى به شمار آورد بلكه اين آثار يك فساد درونى است. مانند زردى كه هنگام نارسايى كبد عارض مى شود. همه كارهاى بد انسان منشاء درونى و روحى دارد، در عمق روح فرد بدكار، يك بيمارى است كه او را وادار به انجام اعمال و افعال ناشايست مى كند. حال بحث ما در مورد تكبر است. درد اصلى آدم اين نيست كه صورتش را درهم مى كشد يا حرفهاى پيچيده و قلمبه مى زند يا روى از شما برمى گرداند، بلكه اينها آثار و نشانه هاى درد است و ريشه و اصل اين آثار، چيز ديگرى است. اين كه قرآن كريم مى فرمايد: ان انكر الاصوات لصوت الحمير، همانا منكر و زشت ترين صداها، صداى الاغ است. يعنى مثل الاغ صدا كردن و يا مثل حيوان رفتار كردن، همه ى اين اعمال منشاء باطنى دارد كه در تكبر منشاء اين قضيه، حقد و كينه است كه البته در موارد خاصى است، ولى آنكه به طور كلى موجب تكبر مى شود عبارت است از عجب و خودپسندى كه انسان خودش را در باطن، بزرگتر از ديگران ببيند، كه اين خود بزرگ بينى باطنى در اعمال و افكار و حركاتش بروز مى كند. درست مثل مرض يرقان كه بدن مبتلا را زرد مى كند، يا مثل مرض مالاريا كه باعث تب و لرز مى شود. در واقع بيشترين عامل مرض تكبر همان منشاء اصلى آن است كه عجب نام دارد.
راههاى درمان تكبر
حال مى خواهيم بدانيم يك آدم مبتلا به تكبر، چگونه بايد خود را معالجه كند؟ به طور يقين، چنين آدمى بايد ببيند كه به چه شكل اين مساله در او پيدا شده است و در واقع مساله را ريشه يابى كند.
گاهى اتفاق مى افتد كه انسان به سبب يك مقام و منزلت خاص اجتماعى، مبتلا به
عجب مى شود كه نتيجه ى قهرى اين عجب، تكبر است. حال بايد چيزى بيايد و اين اثر سوء عجب را از بين ببرد و اين تكبر را خنثى كند، اينجاست كه امام (ع) مى فرمايد: و لا ترفعنى فى الناس، يعنى خدايا مرا در نزد مردم، بزرگ و صاحب منزلت مگردان، الا حططتنى عند نفسى مثلها، مگر آنكه مرا نزد خودم به همان اندازه كوچك كنى. كه البته مراد حضرت از جاه و مقام و منزلت در اين دعا، اين مقامهاى به اصطلاح استكبارى نيست، اينها جاه و مقام محسوب نمى شود. امام صحبت اين را نمى كند كه خدايا اگر به من جاه و مقام استكبارى دادى، به همان اندازه مرا نزد خودم كوچك كن بلكه منظور حضرت جاه و مقام واقعى است. كه حالا من دو قسم جاه و مقام را در اينجا توضيح مى دهم.
يك بار جاه و مقام اين است كه انسان خودش را با زور و قلدرى و استكبار و عوام فريبى و حقه بازى به جايى مى رساند و يك موقعيت اجتماعى پيدا مى كند كه اين جاه و مقام نيست بلكه زورگويى و حقه بازى است. مثلا من مى آيم، با حقه بازى و پشت هم اندازى، خودم را به عنوان روحانى جا مى زنم و به يك موقعيتى مى رسم. اين جاه نيست، هر چند كه مردم ممكن است به اشتباه، به من احترام كنند، حتى شايد مورد علاقه آنها هم واقع شوم، ولى اين در دل مردم جا داشتن و اين احترامى كه مردم به من مى گذارند، اينها در نتيجه حقه بازى و دروغ است و بدترين صفات و گرفتاريهاى انسان هم، همين است. يك بار هم، جاه و مقامى است كه امام مى فرمايد. يعنى من انسانى باشم كه واقعا شايسته ى دوستى و احترام مردم باشم. يعنى عالمى صديق و خدمتگزار باشم و مردم حقيقتا به من اظهار علاقه كنند و من هم آنها را دوست داشته باشم و بينمان احترام متقابل برقرار باشد. واقعا اهل خير و خيرات و اهل علم و دانش و تلاشگر واقعى و خادم آنها باشم و به خاطر اين قابليتها به جايى برسم كه اين جاه و مقام واقعى است.
جاه و مقامهايى كه انسان با زور و ترساندن مردم و يا با حقه و فريب به دست مى آورد، اينها خدايى نيست، بلكه از روى طمع و دنيادوستى است. البته بايد توجه داشت كه همين جاه و مقام واقعى هم كه آن را توضيح داديم داراى آفت است، يعنى وقتى كه انسان بر اثر همين موقعيت واقعى محترم مى شود و مردم احترامش مى كنند، كم كم باورش مى شود كه مثل اينكه من كسى هستم كه مردم اين قدر به من احترام مى كنند و حتما نسبت به مردم، برتريهايى دارم. اينجا به خوبى روشن است كه نتيجه ى چنين پندارى عجب و خودپسندى، و به دنبال آن تكبر نسبت به مردم خواهد بود. اين است كه در روايت آمده است، هيچ چيز براى مرد و دين او بدتر از اين نيست كه مردم پشت سرش بيفتند. معلوم است، آنهايى كه صاحب مقام و جاه هستند، وقتى مردم پشت سرشان راه مى روند و ايشان را تعظيم و تكريم مى كنند، اين برايشان وسوسه انگيز و خطرناك است.
حال با توجه به اين توضيحات كه داده شد به خوبى معناى كلام امام (ع) روشن مى شود و مى توان دريافت كه حتى جاه و مقام واقعى هم مى تواند داراى تكبر و خودپسندى باشد. حال ببينيم چاره اين درد چيست؟
چاره اين است كه هر چه مردم او را بيشتر احترام كنند، او خودش را نزد خود كوچكتر و پست تر و ذليل تر از آنها ببيند. هر چه مردم به او اكرام و تعظيم كنند، او نسبت به آنها تواضع بيشترى روا دارد، نه اينكه باعث شود تا او خود را برتر از ديگران احساس كند و نسبت به آنها بزرگنمايى و تكبر نمايد و او بايد در چنين مواقعى به خدا پناه ببرد.
روايت است از بزرگان كه فرموده اند: بهترين تواضع آن است كه شخص صاحب مقام و منصب عالى از خود بروز مى دهد. كما اينكه بهترين عفو و گذشت، عفوى است كه انسان در عين قدرتمندى و توان از خود نشان مى دهد. گاهى طرف مقابل آدم كسى است كه در مقابل او كارى نمى توانم بكنم و مرا هم كتك زده است، اينجا اگر او را ببخشم، كار مهمى انجام نداده ام. عفو و گذشت وقتى ارزش دارد كه من قدرت انتقام و پاسخگويى داشته باشم و مثلا بتوانم آن شخص را به زندان هم بيندازم، حتى او را از بين هم ببرم و يا مثلا در جواب كار او بتوانم آن شخص را به زندان هم بيندازم، حتى او را از بين هم ببرم و يا مثلا در جواب كار او بتوانم تازيانه اش هم بزنم يا خانه اش را خراب بكنم، ولى هيچ يك از اين كارها را انجام ندهم. تواضع هم، همين طور است. يك آدم مستضعف كه بر حسب ظاهر هيچ چيز ندارد- اگر چه ممكن است در نزد خداوند، داراى مقام بالايى باشد- اگر اين در مقابل مردم تواضع كند، خيلى مهم نيست. تواضع او خوب و شايسته است ولى به اندازه ى تواضع يك صاحب منصب و موقعيت اجتماعى و يا كسى كه خيلى در بين مردم مورد احترام است، مهم و باارزش نيست. اين است كه مى بينيم، حضرت در اين يك جمله دعا، به چاره ى كار اشاره كرده است و فرموده است، راه
مبارزه با اين حالت كبر و خود بزرگ بينى در انسان اين است كه هر چه در ميان مردم صاحب درجه و منزلت مى شود، بيشتر به حال ذلت و بى مقدارى خود توجه داشته باشد و از خدا بخواهد او را نزد خودش كوچك و حقير سازد.
اين حالت براى همه كس مهم است، ولى چون اشخاص عادى غالبا فروتن و باتواضع هستند، بيشتر، افراد صاحب منصب و مقام در خطر تكبر قرار دارند و بايد هميشه به خدا پناه ببرند و دائما دعايشان اين باشد كه: خدايا حال كه اين جاه و مقام را به من داده اى و اين فضل تو مرا در برگرفته است، به طورى كه مردم به من احترام مى كنند و عزيزم مى دارند، پس مرا از خطر عجب و تكبر محفوظ بدار و به همان اندازه كه به من، نزد مردم قرب و منزلت داده اى، نزد خودم ذلت و خوارى عطا كن.
اميد است كه ان شاءالله خداوند تبارك و تعالى ما را از همه خطرهاى عجب و خودپسندى، و كبر و خود بزرگ بينى محافظت فرمايد.