
بخش دوم
«هذا مقام من تداولته ايدى الذنوب و قادته ازمه الخطايا.»
«اين، جايگاه كسى است كه گناهان، او را دست به دست گردانيده و زمام
خطيئات، او را به دنبال خود كشيده اند.»
شرح و توضيح:
تجسمى از انسان اسير دام هوس
براستى كه اين بيان، چه تجسم بخش روشنى است از روح يك انسان گرفتار در حصار گناهان و اسير دست خطيئات و معاصى كه همچون «توپ» به زير پاى بازيگران، از سوى اين گناه به سوى آن گناه، پاس داده مى شود، دست به دست انواع هوسهاى شيطانى چرخيده و هر دم به دامن يكى از شهوات ابليسى مست مى افتد، و درست، شبيه يك حيوان زبان بسته بيخبر از سرنوشت شوم، به دنبال هرگونه پليدى و زشتى و عصيان هلاك انگيز كشيده مى شود.
و شگفت اينكه خود را در همين حال، آدمى آزاد از تمام قيد و بندها و رهاگشته از غل و زنجيرهاى مقررات خشك نابجا مى پندارد!
در حالى كه اين نادان، از نظر واقع بينان جهان و راهنمايان بحق بشر: برده مسكينى است تحت فرمان ذلتبار هوس، و اسير ذليلى است به دست شهوات يغماگر پست، كه به فرموده امام اميرالمومنين عليه السلام.
«عبد الشهوه اذل من عبد الرق.»:
«بنده شهوت، ذليل تر از برده زرخريد است.»
«عبد الشهوه اسير لا ينفك اسره.»:
«بنده شهوت، اسيرى است كه هرگز از بند اسارت، رهايى نمى يابد.»
دست قوى شيطان، آن مغرور را از قيد شرف و عزت عقل، آزاد و رها ساخته، دربند ننگ آور اتباع هوس كشيده است و به اين بردگى ننگين، نام آزادى نهاده و از اين راه، به حماقت و نابخردى وى خنديده است!
آزادى «شهوت» به بهاى اسارت «عقل»!
همچنانكه مى بينيم از جمله نقشه هاى بسيار خطرناك استعمارى ايادى
ابليس كه در جوامع اسلامى امروز، آن را پياده كرده و از راههاى گوناگون نيز به فكر تعميم و گسترش بيشتر آن مى باشند، دسيسه مهلك و نقشه شوم آزادى جنسى و برداشتن هر گونه قيد و بند از سر راه اختلاط مردان و زنان مسلمان است كه به نام يك آزادى لذت بخش دل پسند در دل و مغز نسل جوان نشانيده، آنها را از همه گونه مقررات باصطلاح دست و پاگير اجتماعى و دينى، رهايى بخشيده اند!
آنگاه از آنان، به عنوان اينكه خدمت بزرگى به آنان نموده، آنها را در ميدان كامجويى آزاد كرده اند و از زنجيرهاى محروميت و ناكامى (!) رها ساخته اند، تا ابد، توقع عرض سپاس و تشكر دارند!
و آن نابخردان اسير هوس نيز اين لطف و عنايت فوق العاده و عالى و شايان تشكر را از صميم قلب، پذيرا گشته و در ازاى اين خدمت (!) دست ادب بر ديده و سر نهاده و در برابر آن اولياى نعم، به خضوع و كرنش و اظهار هر گونه تذلل و خوارى و فرمانبردارى مطلق، تن داده اند و از شدت سكر و مستى اين باده مستى بخش، اصلا نفهميده اند كه چگونه آن دزدان آدم ربا، در لفافه اين «آزادى» دلربا، هزاران زنجير اسارت و ذلت بر گردن عقلشان نهاده، از طريق استعمار فرهنگى، چه جنايت عظيمى درباره آنها مرتكب شده اند!
آن آزادى عقلى و حريت فكرى را كه بايد در قشر جوان باشد تا در ميدان مبارزه با استعمارگران جنايتكار ديوسيرت، به پا خيزند و با روحى سخت توفنده و پرتوان، در حفظ استقلال و عزت و سيادت جهانى خود، تدبيرى حكيمانه و استقامتى سرسختانه از خويش، ارائه نمايند، بر اثر فروبردنشان در لجنزار شهوت جنسى و سرگرم كردنشان با زندگى پست حيوانى، از دستشان گرفته اند، و به جاى آن نوعى سستى و وازدگى و خصلت ذلت پذيرى، در روحشان نشانيده اند.
آرى، آن شيطان صفتان، نقشه خوبى طرح كرده اند، زنجير از پاى شهوت قشر جوان، باز كرده و بر گردن عقلشان نهاده اند و به قول ظريفى: «از ته، آزادشان نموده، از سر، اسيرشان ساخته اند»!
و در واقع، آيه رعب انگيز قرآن درباره اين نابخردان نيز همچون قوم تبهكار «موتفكات»، تحقق يافته است كه: «فجعلنا عاليها سافلها»: «بالاى آن را پايين قرار داديم (شهر و آبادى آنها را زير و رو گردانيديم).»
آيا آزادى شهوت در ازاى اسارت عقل، از نظر وجدان سليم انسان، معامله زيانبخشى نيست؟!
چرا، به فرموده قرآن حكيم: «اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدى فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين»:
«آنها كسانى هستند كه هدايت را با ضلالت و گمراهى، معاوضه كرده اند. و لذا تجارتشان سودى نداده و راه (سعادت) را نيافته اند.»
«و استحوذ عليه الشيطان فقصر عما امرت به تفريطا و تعاطى ما نهيت عنه تغريرا كالجاهل بقدرتك عليه او كالمنكر فضل احسانك اليه.»
شرح و توضيح:
موقعيت «عقل» در وجود انسان
از اين جمله، استفاده مى شود كه نيروى «عقل» در وجود انسان مانند چراغى تابان، راه را از چاه امتياز مى دهد و آدمى را با قدرت مطلقه حضرت حق و فضل و احسان بى حد و حصر وى آشنا مى سازد.
و طبيعى است كه با چنين ديدى نافذ و در چنان جوى روشن، نمى شود تصور كرد كه انسان راه را گذاشته و رو به چاه برود، و يا آنكه از قدرت قهاره قادر مطلق كه صريحا وعده عذاب به مجرمان داده است، نهراسد، و يا خود را نسبت به ولى نعمت صاحب احسان و كرم، موظف به سپاسگزارى و عرض ادب نشناسد! چه آنكه در وصف «عقل» فرموده اند: «ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان.»:
«(عقل) آن راهگشاى به سوى حضرت رحمان و سرمايه تحصيل بهشت جاودان است.»
مشعل فروزان «عقل» از جانب «ابليس» چگونه تهديد مى شود؟
ولى اين چراغ پرفروغ، از جانب ابليس پليد، دائما در معرض تهديد به خاموش شدن و يا كم فروغ گشتن مى باشد.
آن دشمن سوگند خورده انسان، از طرق گوناگون و فراوان، سعى دارد در فضاى وجود انسان، طوفانى از شهوات و هوسهاى ضد عقل، آنچنان برانگيزد كه نورافكن عقل، از اناره و روشنگرى عاجز گردد. و مى كوشد تا دعوتهاى گمراه كننده و اغواگر از سوى تمايلات بهيمى را در نواحى و اصقاع كشور وجود آدميزاد، آنگونه پخش و بلندآواز و پرصدا گرداند كه بانگ منادى عقل، از اثر افتاده و آن نبى درون، از ابلاغ پيام خويش مطلقا ناتوان بماند.
و طبيعى است كه چراغ نورافكن، در هوايى صاف و خالى از دود و غبار، تلالو و روشنگرى دارد، و پيام يك پيام آور و بانگ يك منادى، در فضايى عارى از همهمه و غوغا به گوش مى رسد.
نبينى كه هر جا كه برخاست گرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى
تو گرد ره بنشان تا نظر توانى كرد
آدمى كه فضاى جانش طوفانى گشته و از هر سو، بادهاى سموم شهوات، در وزيدن است و گرد و غبار و دود و مه، هنگامه اى به پا كرده و لايزال، عربده هاى هول انگيز ديو هوس، گوش را كر مى سازد و جنجالى عجيب به وجود مى آورد، در اين شرايط سنگين، آيا چگونه ممكن است، بانگ عقل خويش را بشنود و در پرتو نور مشعل عقل، از چاه هاى بر سر راهش باخبر گردد؟!
چون زند شهوت در اين وادى دهل
چيست عقلت اى فجل بن الفجل
صد هزاران زيركان را كرده دنگ
صد هزاران نام خوش را كرده ننگ
كرشمه تو شرابى به عاشقان پيمود
كه علم بيخبر افتاد و عقل بيحس شد
اين حديث از «خذلان» حق، ما را هشدار مى دهد
از امام ابوالحسن الرضا عليه السلام منقول است:
«اذا اراد الله امرا، سلب العباد عقولهم فانفذ امره و تمت ارادته. فاذا انفذ امره، رد الى كل ذى عقل عقله، فيقول: كيف ذا؟! و من اين ذا؟!».
حاصل مضمون حديث اينكه: وقتى خدا بخواهد مردمى را به كيفر اعمال زشتشان برساند و خذلان، شامل حالشان گرداند، اول چراغ عقلشان را در وجودشان خاموش مى سازد. در نتيجه، ظلمت بر كشور جانشان حاكم مى شود، و در همان تاريكى است كه قضاى خدا جارى گشته و آدميزاد نور از دست داده غرق در ظلم، با دست خويشتن موجبات هلاكت وبدبختى خود را فراهم مى آورد.
و كار كه تمام شد، دوباره چراغ عقل هر كس را به خودش برمى گرداند. او روشن مى شود و مى بيند اى عجب! چه كارى كرده و چه بلايى عظيم بر سر خويش آورده است ! آنگاه از شدت افسوس و حسرت، دست بر دست مى زند و انگشت ندامت به دندان مى گزد و مى گويد: «كيف ذا و من اين ذا؟!» اى وااسفا، و واحسرتا، چگونه چنين شد؟! اين بلا از كجا به من رسيد؟! آخر، مگر من، ديوانه و احمق و كور و كر بودم كه به پاى خويش اينچنين به دام بلا رفتم و با دست خويش، خويشتن را به هلاكت افكندم؟!!».
آرى، قرآن حكيم، به اين سوال شگفت انگيز، پاسخ مى دهد كه:
«استحوذ عليهم الشيطان فانساهم ذكر الله»:
«شيطان، بر آنان مسلط گشته و آنها را از ياد خدا به فراموشى افكنده است.»
و به متمم آن نيز، در جاى ديگر اشاره فرموده است كه:
«نسوا الله فانساهم انفسهم»:
خدا را فراموش كردند و خدا هم آنها را نسبت به خودشان به فراموشى افكند (از خدا بيخبران، در واقع از كمال خود، بيخبرند و جز به زيان خود، قدمى برنمى دارند).»
راه پيشگيرى از تسلط شيطان بر دل
خلاصه آنكه رمز آشنا گشتن با خداوند قادر منعم و مطيع فرمان وى بودن، نگهدارى و محافظت مشعل تابان «عقل» است از تصادم با دم طوفانزاى شيطان بى ايمان و تسلط وى بر كشور جان. و تنها راه آن نيز، اجتناب شديد از گناهان است و پاكسازى صفحه قلب از تيرگيهاى شهوات افراطى نفس، كه اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:
«اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع.»:
«بيشتر زمين خوردنهاى عقلها، آنجاست كه برقهاى طمع (و شهوات از آسمان نفس) جستن مى كنند.»
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله منقول است كه:
«لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم، لنظروا الى ملكوت السماء.»:
«اگر نه اين بود كه شيطانها در اطراف دلهاى آدميان مى چرخند، آنها ملكوت آسمان را مشاهده مى كردند.»
اين جمله، بوضوح تمام مى فهماند كه خصيصه انسان از نظر مجهز بودنش به جهاز «عقل»، آشنايى با ملكوت و درك حقايق آسمانى و نايل گشتن به مقامات عاليه معنوى است، اما مشروط بر اينكه شديدا مراقب باشد كه فضاى قلبش چراگاه شياطين نشود و منكوس نگردد.
و همچنين از آن حضرت رسيده است كه:
به هنگام عبور از قبرستان، اشاره به دو قبر از ميان قبور نموده و فرمود: «صاحبان اين دو قبر الان به كيفر گناهانى كه داشته اند در حال عذابند و فريادشان بلند است.» آنگاه فرمود:
«و لو لا تمريغ قلوبكم او تزيدكم فى الحديث، لسمعتم ما اسمع.»:
«اگر نه چنين بود كه شما دلهاى خود را در ميان پليديها و قاذورات گناهان مى غلطانيد و آن را آلوده مى سازيد و يا آنكه در سخن، زياده روى كرده و سخنان ناصواب بسيار به زبان مى آوريد، (اگر چنين نبوديد) آنچه را كه من مى شنوم شما هم مى شنيديد.»
بنابراين، نشانه «استحواذ» و چيرگى شيطان بر دل، همانان بى مبالاتى انسان در امر گناه و سهل انگارى وى در طاعت خداوند است كه آدمى- به مفاد جمله مورد شرح از دعا- همچون كسى كه جاهل به قدرت «الله»- جل جلاله- و منكر انعام و احسان اوست، نسبت به اوامر حضرت رب، بى اعتنا، و در تخلف از نواهى او بى پروا مى گردد. و از اين رو، با غرور تمام به هلاكت جاودانه خويش اقدام مى نمايد.
توجه به اين نكته نيز لازم است كه بى مبالاتى انسان در امر گناه و سهل انگارى وى در طاعت خدا، همچنانكه نشانه «استحواذ» و چيرگى شيطان بر دل است، همچنين در ابتداى امر، راهگشاى شيطان به سوى قلب و موجب تسلط وى بر كشور دل نيز مى باشد.
و به بيان ديگر، اقدام بر معصيت در مراحل نخستين، از آن نظر كه منافى با فطرت توحيدى انسان است، غالبا توام با ترس و تشويش و اضطراب، انجام مى پذيرد و احيانا موجب نگرانيهاى بسيار مى گردد، ولى كم كم بر اثر تكرار و تداوم در عمل، به جايى مى رسد كه تبهكارى و عصيان و سرپيچى از فرامين خدا، براى انسان، امرى ساده و سهل الصدور گرديده، هر نوع عمل ناروا، دور از هر گونه ترس و وحشت و اضطراب، از وى صادر مى شود.
و در اين موقع است كه بى مبالاتى در امر گناه، حاكى از چيرگى شيطان بر قلب مى باشد و آگاهى از اين فضاحت ننگ آور بسيار رسوا مى دهد كه خانه دل به جاى اينكه كانون ذكر خدا و مهبط الهامات فرشتگان پاك خدا باشد، تبديل به لانه شيطان خناس گرديده و هر دم بچه شيطانى در آن توليد مى گردد و فكرى خبيث از آن دل ناپاك مى جوشد و كارى پليد از دست و زبان و چشم و گوش و ديگر اعضاى اين موجود مسخر شيطان، به وقوع مى پيوندد.
و از اين روست كه مى گوييم، اصرار و پيگيرى در امر گناه، ابتدائا مولد «استحواذ» و سبب براى تسلط شيطان بر قلب انسان مى باشد. و در آخر كار، مولود «استحواذ» و مسبب از چيرگى ابليس بر قلب مى گردد.
همچنانكه اهتمام در امر طاعت و خويشتندارى از معصيت نيز، غالبا در ابتدا، با تكلف و تحميل بر نفس، انجام مى پذيرد، ولى تدريجا بر اثر تكرار و تداوم در عمل، موجب پيدايش و رسوخ ملكه «تقوا» در قلب مى گردد و بالمال، اقدام به طاعات و پرهيز از سيئات، از جان يك انسان «متقى»، بسهولت و عارى از هر گونه تكلف و بلكه توام با اشتياق به عبادت و انزجار از گناه، حاصل مى شود.
يعنى، عمل و تكرار آن در بادى امر، ايجادكننده «تقوا» مى باشد و سپس تقوا، در پايان كار، ايجادكننده «عمل» و تداوم بخش آن، مى گردد. چنانكه قرآن حكيم مى فرمايد:
«و الذين اهتدوا زادهم هدى و آتيهم تقويهم»:
«و آنان كه راه يافتند (و تسليم فرامين خدا گشتند) خدا بر هدايتشان افزود و به آنان، تقوايشان را عنايت فرمود.»
حدود چيرگى شيطان بر دل انسان
آنچه كه از قرآن حكيم به دست مى آيد اين است كه: تصرف و تسلط شيطان بر قلب آدمى، تنها در حد «وسوسه» و اخطار يك خاطره فاسد در دل و سپس «آرايشگرى» كردن و آن را در نظر انسان، به صورتى مطلوب و دلپسند و زيبانشان دادن مى باشد و بس. چنانكه مى فرمايد:
«فزين لهم الشيطان اعمالهم»: «شيطان اعمال آنان را براى آنان مزين نمود.»
و نيز از خود شيطان، نقل قول مى فرمايد كه:
«قال رب بما اغويتنى لا زينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين»:
«گفت پروردگارا بخاطر اينكه مرا گمراه ساختى. من در زمين (نعمتهاى زمين و مادى را) در نظرشان تزيين مى دهم و (از اين راه) همگى را گمراه مى سازم.»
و اكثر تعبيراتى كه قرآن كريم در مقام بيان ارتباط شيطان با انسان و دخل و تصرف او در وجود آدميان دارد، تصريحا و يا تلويحا، ناظر به همين معناست از قبيل تعبير به:
«تزيين»، «تسويل»، «وسوسه»، «اغواء»، «اضلال»، «وعده»، «دعوت»، و «استفزاز».
وگرنه، هرگز سلطه ى بر بشر بصورت الزام و اجبار وى به گناه و عصيان، در حوزه ى قدرت شيطان قرار داده نشده است.
و لذا قرآن، از زبان خود آن لعين، نقل مى كند كه روز قيامت در جواب كسانى كه از وى شكايت دارند و او را مسئول خطيئات خويش مى شمارند، مى گويد:
«و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا انفسكم»:
«من، نسبت به شما، جز «دعوت»، تسلطى نداشتم! من فقط شما را (به سوى گناه) خواندم و شما هم دعوت مرا پذيرفتيد. اينك مرا ملامت مكنيد و خود را ملامت كنيد.»
آرى، اين خود انسان است كه با اراده و اختيار خويش، دعوت ابليس را مى پذيرد، و رو به سوى او مى رود و دست ارادت به وى داده، «نعم الحمار» آن ديو بدسگال مى گردد. قرآن شريف مى فرمايد:
«انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين هم به مشركون»:
«حقيقت آنكه، شيطان نسب به كسانى كه ايمان دارند و به پروردگار خويش اتكال و اعتماد مى كنند، تسلطى ندارند. تسلط او تنها بر كسانى است كه خود، تحت ولاء و سرپرستى وى مى روند و ولايت او را بر خودشان مى پذيرند و آنهايى كه به سبب او (به خدا) شرك مى ورزند (به جاى فرمان خدا از فرمان وى تبعيت مى كنند).»
و همچنين در جاى ديگر از قرآن كريم آمده است:
«كتب عليه انه من تولاه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير»:
«بر او (يعنى بر شيطان سابق الذكر در آيه پيشين) نوشته شد (در حومه قدرت او چنين مقرر گرديد) كه هر كس او را به ولاء و سرپرستى خويش برگزيند و از وى تبعيت نمايد، او بتواند تابع خود را گمراه سازد و او را به عذاب آتش شعله ور راهنمايى نمايد.»
«حتى اذا انفتح له بصر الهدى و تقشعت عنه سحائب العمى احصى ما ظلم به نفسه و فكر فيما خالف به ربه، فراى كبير عصيانه كبيرا و جليل مخالفته جليلا، فاقبل نحوك موملا لك مستحييا منك، و وجه رغبته اليك ثقه بك، فامك بطمعه يقينا و قصدك بخوفه اخلاصا، قد خلا طمعه من كل مطموع فيه غيرك و افرخ روعه من كل محذور منه سواك.»
«تا وقتى كه ديده هدايتش باز شد و ابرهاى كورى از مقابلش زايل گشت، ستمهايى را كه نسبت به خويش انجام داده بود برشمرد و درباره آنچه به سبب آن با پروردگارش مخالفت كرده بود انديشيد، پس گناه بزرگش را بزرگ و مخالفت عظيمش را عظيم ديد. آنگاه در حاليكه به تو اميدوار و از تو شرمسار بود، رو به سوى تو آورد و از روى اعتماد و وثوق به تو، چهره ميل و رغبتش را به جانب تو گردانيد. پس، از سر اطمينان و يقين، با طمعش آهنگ تو كرد و بر اساس اخلاص با ترسش قصد (آستان) تو نمود، در حاليكه طمع از هر چيز كه غير تو است بريده و ترس از هر چه را كه جز تو است از دل ريخته است.»
شرح و توضيح:
ديده ى دل نيز كور مى شود!
از مسلمات در لسان قرآن و اولياى خدا، مساله «بينايى و نابينايى چشم دل» است. چنانكه در قرآن آمده است:
«فانها لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور»:
«حقيقت آنكه، چشمها كور نمى شوند، ولى دلهايى كه در سينه ها هستند كور مى شوند.»
شگفتا كه از نظر قرآن، نابينايى چشم دل براى انسان، آنچنان موجب محروميتها مى شود كه نابينايى چشم سر در جنب آن، نابينايى و كورى محسوب نمى گردد (فانها لا تعمى الابصار)!
چه آنكه آدم نابينا، در عين نابينايى چشم سر، ممكن است باز به وسيله عصا و يا راهنمايى ديگران، به اهداف زندگى نايل گردد و آنچه را كه از جهت كورى چشم از دست داده است، از طرق گوناگون ديگر، به وجه ديگرى به دست آورد،
اما آدم دل نابينا، چنان محروميت و فقدان، نصيبش مى گردد كه به هيچ گونه و از هيچ راه ديگرى جبران پذير نمى باشد. و جز ظلمت و افتادن در مهالك و گمراهيهاى اعتقادى و اخلاقى، و سرانجام مبتلا گشتن به عذابهاى سرمدى، چيز ديگرى عايدش نمى شود.
و راز مطلب اين است كه: هر عضوى از اعضاى بدن و هر ناحيه اى از نواحى وجود انسان، براى انجام كارى مخصوص كه در تامين سعادت وى دخيل است آفريده شده است. و طبعا بيمارى آن عضو كه موجب تعطيل و يا نقصان كارش مى گردد، در حد ارزش و به ميزان اهميت آن كار، در اختلال سعادت انسان، اثر مى گذارد، دست مفلوج از داد و ستد باز مى ماند، پاى معيوب از راه رفتن، چشم نابينا از ديدن، گوش ناشنوا از شنيدن و هكذا ديگر اعضا كه واماندنشان از كار، موجب محروميتها براى انسان مى گردد.
ولى در ميان تمام اعضا و نواحى وجودى انسان، نقش «قلب» از اين نظر، فوق العاده عظيم است و بيمارى آن، مستلزم حرمان ابدى انسان از سعادت ويژه انسانى مى باشد.
زيرا كار مخصوص «قلب»، ايمان به «الله»- جل شانه العزيز- است. يعنى شناختن ذات اقدس حق به صفات كمال و سپس عشق ورزيدن به او و لذت بردن از ياد و عبادت او، و نفرت داشتن از هر چه موجب دور گشتن از اوست.
آرى، آن دل كه تواناى بر انجام اينچنين «ايمان» است، دلى سالم و قلبى سليم است و به روز «لقاء الله» از سعادت و كمال ويژه انسانى برخوردار است. «يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم».
اما قلبى كه از انجام اين كار و تحصيل اين ايمان، ناتوان است، دلى كه از حضرت معبود محبوب، بيگانه و با وى نامانوس است، آنچنانكه با همه چيز و با همه كس مى تواند دوستى برقرار كند جز با خدا، به هر چيز و به هر كس مى تواند عشق بورزد جز به خدا، اين قلب به طور حتم، قلبى عليل و روحى ناسالم است، و جز شقاء و هلاكت ابدى، تناسب با چيز ديگرى نخواهد داشت:
«قل ان كان آباوكم و ابناوكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله بامره و الله لا يهدى القوم الفاسقين»:
«بگو: اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طايفه شما و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كسادى آن بيم داريد و مساكن مورد علاقه شما، در نظرتان از خدا و رسول او و جهاد در راهش محبوبتر است، در انتظار اين باشيد كه خدا فرمان (عذاب)ش را (بر شما فرود) آورد. و خدا قوم تبهكار را (به صراط حق) هدايت نمى كند.»
طبيعت و معده انسان كه متناسب با آب و نان آفريده شده است، اگر ديديم اشتهاى به آب و نان را از دست داده و خواستار خاك و لجن شده است، ترديد نمى كنيم در اينكه او بيمار گشته و در مسير هلاكت و مرگ افتاده است.
كوردلان اين جهان، نابينايان آن جهانند
دل نابينا كه در اين جهان نسبت به خدا و آثار جلال و جمال خدا نابيناست، در آن جهان نيز، از جميع سعادتها و نور و سرور و بهجتها، نابينا خواهد بود و در يك جو سراسر ظلمت و وحشت و محروميت، دستخوش امواج گوناگون عذابها و شكنجه هاى جسمى و روحى خواهد شد. خداوند حكيم مى فرمايد:
«و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا»:
«آن كس كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابيناست، در آخرت نيز (از لقاى خدا و نعمتهاى جاودانه آن جهان) نابينا خواهد بود و ضلالت و دورافتادنش از مسير سعادت ابدى بيشتر.»
هان اى ياران عزيز، توجه!!
هلا اى ياران و عزيزان، توجه كامل به اين هشدار عظيم قرآنى بايد داشت! با سبك شمارى و سهل انگارى، از اين انذار هراس انگيز الهى نبايد گذشت! مكررا بايد اين آيه شريفه را بر خود خواند و در خود نگريست و با جد و اهتمام شديد از خود بايد پرسيد كه: آيا براستى من، بينا و بصير شده ام؟ با آفتاب حق و اولياى حق و آثار حق و صراط مستقيم حق، آشنا گشته ام؟ و آيا پرده ها و حجابهاى ظلمانى جهل و قساوت و غفلت را از مقابل ديده دل، بركنار زده و نور جمال و جلال حضرت معبود را در صفحه آيينه جان، مشاهده كرده ام تا زمينه براى تحقق ديدار و لقاى خدا در آن سرا به وجود آمده باشد؟ چنانكه قرآن كريم مى فرمايد:
«فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا»:
«پس هر آن كس كه اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عملى صالح انجام داده و احدى را در عبادت پروردگارش شريك نسازد.»
حقا چه توقع بيجا و خيال خامى است اگر كسى چنين پندارد كه بدون بينا ساختن چشم دل در اين جهان، ممكن است به بينايى شايسته آن جهان، نايل گرديد و لذت و حلاوت «لقاء الله» را به حقيقت حقه اش شناخت و چشيد!؟
آخر نه مگر، اين، گفته خود صاحب ديدار است كه: «و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى»: «كور دل در اين جهان نابيناى در آن جهان خواهد بود»؟!
اين دو بيت از يكى از صاحبان حكمت و عرفان نقل شده است كه مى گويد:
ترسم بروم عالم جان ناديده
بيرون روم از جهان جهان ناديده
در عالم جان چون روم از عالم تن
در عالم تن عالم جان ناديده
قرآن حكيم نيز از انسا ن نابيناى محشرى نقل قول كرده و مى فرمايد:
«قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا قال كذلك اتتك آياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى»:
«مى گويد: پروردگارا چرا مرا نابينا محشور كردى؟ با آنكه من بينا بودم! مى فرمايد: اين بدانجهت است كه آيات ما به تو رسيد و تو آنها را فراموش كردى (و ناديده گرفتى). حال، امروز هم تو، فراموش خواهى شد (از سعادت ديدار حق محروم خواهى گشت).»
فوا اسفاه از اين «عما» و والهفاه از اين نابينايى رسوا، كه چه ناكاميها و سوز و گدازها به دنبال خواهد داشت!!
حال اى مصدقان و باور داران قرآن! نه مگر اين كتاب، براى هدايت ما آمده و آيات آن، فى الحال، از صقع ربوبى خالق منان، به گوش قلب و جان ما تلاوت مى گردد، تا بصيرت و بينايى خاصه قلب انسانى را به ما عطا كرده و ما را از نابينايى دل برهاند؟! چنانكه خود مى فرمايد:
«قد جاءكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ»:
«از سوى پروردگارتان دلايل روشن و موجبات بينايى قلب، براى شما آمد. حال آن كس كه (به وسيله آن، حق را) ببيند، به سود و نفع خويش اقدام كرده. و آن كس كه از ديدن آن، چشم بپوشد (و خود را در كورى دل نگه دارد)، در زيان خود كوشيده است! و من نگهبان بر شما نيستم (و اجبارى نمى كنم).»
آرى، حال اى باورداران قرآن! بياييد تا دير نشده و ايام مهلت سپرى نگرديده است، از اين نورافكن آسمانى و چشم آفرين الهى، استناره و استمداد نماييم، پيش از فرارسيدن روز انتقال به آن جهان، نورى گرفته و چشمى بگشاييم، كه وقت تنگ است و سر رسيد اجل، نامعلوم، و از آن سو، كوردلان و تاريك قلبان، از سعادت جاودانى آن جهان، بكلى محروم.
فوا فضيحتاه! كه از اين همه قيل و قال و بحث و جدل، طرفى نبستيم و از آنهمه خواندن و شنيدن آيات قرآن و انباشتن مفاهيم آن در مغز و حافظه، نورى نگرفتيم آنگونه كه قلب از قرآن، تغذى كرده و از انواع غذاهاى آسمانى آن، نيرو بگيرد، طعم و رنگ و بوى قرآن در وى پديد آيد و حقا مربا به تربيت قرآنى گردد تا آنجا كه خود، شعبه اى از قرآن گشته و در حد و سطح خويش، «ذكر» و «نور» و «شفاء» و «رحمت» و سرچشمه انواع فضايل شود، تا در آن سرا نيز منبع نورى گرديده، در پرتو نور خويش راه «جنان» از «نيران» را بشناسد، كه:
«يوم ترى المومنين و المومنات يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم»:
«روزى كه مردان و زنان با ايمان را مى بينى كه نورشان در پيشاپيش و سمت راستشان در حركت است.»
جدا مى ترسيم كه بعد از يك عمر سخن از قرآن و عقايد و اخلاق قرآن گفتن، روزى كه به سر منزل مقصود رسيديم، خود را ببينيم كه از قرآن و از حقايق آن، بكلى بى بهره و عارى هستيم!!
اعاذنا الله من ذلك الخزى العظيم.
شاه گفت اكنون از آن خود بگو
چند گويى آن اين و آن او
تو چه دارى و چه حاصل كرده اى
از تك دريا چه در آورده اى
روز مرگ اين حس تو باطل شود
نور جان دارى كه يار دل شود
در لحد كاين چشم را خاك آكند
هست آنچه گور را روشن كند؟
آن زمان كاين دست و پايت بر درد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
نور دل از جان بود اى يار غار
مستعار آنرا مدان اى مست عار
آن زمان كاين جان حيوانى نماند
جان باقى بايدت بر جا نشاند
شرط «من جابالحسن» نى كردنست
بل حسن را سوى يزدان بردن است
پس چه خوش ست حال آن انسان موفقى كه حضرت امام سيدالساجدين عليه السلام در همين فراز از دعا درباره وى مى فرمايد:
«حتى اذا انفتح له بصر الهدى و تقشعت عنه سحائب العمى...»
چشم هدايتش باز شد و ابرهاى كورى از برابرش زايل گشت و به انديشه درباره خويش و اعمال گذشته اش پرداخت و گناهان بس بزرگ و نافرمانيهاى خود را نسبت به خدايش يك به يك برشمرد و سپس با حالتى خجلت زده و شرمسار، اما در عين حال از عمق جان، دلگرم و اميدوار، رو به خالق بسيار رووف و مهربانش آورد.
اعاننا الله على ذلك و وفقناله.
«فمثل بين يديك متضرعا و غمض بصره الى الارض، متخشعا و طاطا راسه لعزتك متذللا، و ابثك من سره ما انت اعلم به منه خضوعا، و عدد من ذنوبه ما انت احصى لها خشوعا، و استغاث بك من عظيم ما وقع به
فى علمك و قبيح ما فضحه فى حكمك، من ذنوب ادبرت لذاتها فذهبت و اقامت تبعاتها فلزمت.»
«پس در حضور تو، با حال تضرع ايستاده، و ديده اش را از روى خضوع و انكسار، به زمين دوخته و در برابر عزتت تذلل كنان، سر به زير افكنده و از باب فروتنى، راز درونى خود را كه تو بهتر از او مى دانى، براى تو فاش ساخته و از راه خشوع، انواع گناهانش را كه تو بر آن، احاطه كامل دارى، به شمارش آورده و از سيئات عظيمى كه در عالم علم تو وى را به هلاكت و تباهى كشانده و از اعمال زشتى كه او را در حكم و قضاى تو رسوا ساخته است، استغاثه كرده، (آرى استغاثه از) همان گناهانى كه لذتهاى آن، سپرى گشته، (ولى) نتايج و آثار (شوم) آن، براى هميشه (در جان اين گنهكار مسكين) باقى مانده و دامنگيرش شده است.»
شرح و توضيح:
حال دعا را آدابى است كه رعايت آن لازم است
در اين قسمت از كلام امام عليه السلام، به برخى از آداب حال دعا، اشارتى رفته است كه توضيح آن و ذكر برخى ديگر از آداب، بى تناسب با مقام به نظر نمى رسد.
از امام صادق عليه السلام منقول است:
«احفظ ادب الدعاء. و انظر من تدعو و كيف تدعو و لماذا تدعو! و حقق عظمه الله و كبرياءه. و عاين بقلبك علمه بما فى ضميرك و اطلاعه على سرك»:
«ادب (در حال) دعا را نگهدار. و بنگر كه چه كسى را مى خوانى و چگونه مى خوانى و براى چه مى خوانى! و عظمت خدا و كبريا و بزرگى وى را بحقيقت در دل بنشان. و علم و آگاهى او را كه به سر سويدا و نهان جانت دارد، با چشم قلب بنگر.»
و اينك به چند ادب از آداب دعا، توجه فرماييد:
1- «تضرع»- يعنى: زارى كردن و با التماس و تذلل از خدا چيزى خواستن و كرنش نمودن،- يكى از آداب مستحسن در حال دعاست كه خود ذات اقدسش مى فرمايد:
«ادعوا ربكم تضرعا و خفيه»:
«پروردگارتان را با حال تضرع و در پنهانى بخوانيد.»(دعا در پنهانى شايد از آن نظر كه از شائبه ى ريا دور، و به اخلاص نزديكتر و طبعا با حضور قلب مناسبتر است، مورد ترغيب واقع شده است).
از رسول خدا صلى الله عليه و آله منقول است:
«اذا احب الله تعالى عبدا، ابتلاه حتى يسمع تضرعه.»:
«هر گاه خداوند تعالى بنده اى را دوست بدارد، گرفتارش مى سازد تا تضرع و زارى او را بشنود.»
امام زين العابدين عليه السلام به حضور خدا عرضه مى دارد:
«و لا ينجينى منك الا التضرع اليك و بين يديك.»:
«مرا جز تضرع به سوى تو و زارى در حضور تو، از (عذاب) تو نجات نمى بخشد.»
در آنچه به حضرت موسى عليه السلام وحى شده، آمده است:
«يا موسى، كن اذا دعوتنى خائفا مشفقا وجلا. عفر وجهك لى فى التراب. و اسجد لى بمكارم بدنك... و ناجنى حين تناجينى بخشيه من قلب و جل.»:
«اى موسى، به هنگامى كه مرا مى خوانى (به اقتضاى درك عظمت و جلال من) ترسان و هراسان باش. و روى خود را براى (تضرع در حضور) من به خاك بمال... و با گراميترين اعضاى بدنت سجده به پيشگاه من آور. و با قلبى خائف و بيمناك (از جلال و كبرياى من) به مناجات من پرداز.»
به حضرت عيسى عليه السلام وحى شده است كه:
«يا عيسى، ادعنى دعاء الغريق الحزين الذى ليس له مغيث»:
«اى عيسى، مرا بخوان مانند غريق به گرداب افتاده غمناكى كه فريادرسى ندارد.»
«يا عيسى، اطب لى قلبك. و اكثر ذكرى فى الخلوات. و اعلم ان سرورى ان تبصبص الى. كن فى ذلك حيا و لا تكن ميتا.»:
اى عيسى، قلب خود را براى من پاكيزه بساز. و در خلوتها ياد من بسيار كن. و بدان كه خشنودى من در اين است كه در حضور من تذلل نموده و خاضع گردى. و در اين كار، زنده باش و مرده مباش. (يعنى بكوش تا اعمال بدنيت از قلبى زنده و بيدار و هشيار برخيزد، نه يك سلسله افعالى خشك و مرده كه توام با خواب رفتگى و بيحالى دل باشد.)»
2- «گريستن». گريه در حال دعا كه سيد آداب و عاليترين درجات آنهاست، از جهت كاشفيت از رقت قلب و لطافت روح و پيوستگى به عالم حق، اهميت بسيار روشن و ارزنده اى دارد كه قدر آن بايد دانست و آن
فرصت مغتنم را بسادگى از دست نبايد داد. چنانكه از صادق آل البيت عليهم السلام ماثور است:
«اذا اقشعر جلدك و دمعت عيناك، فدونك! دونك! فقد قصد قصدك.»:
«هر گاه پوست بدنت (از توجه به قهر و غضب و كبرياى خدا) منقبض گشت و چشمهايت اشك آلود شد، (تا دير نشده و فرصت از دست نرفته است) درياب آن حالت را! درياب! (با جد تمام به طلب حاجات از خداوند كريم بپرداز،) كه از جانب حق، اقبال و بذل عنايت به سوى تو گرديده (و رب رحيم، آمادگى خود را براى اجابت دعوتت اعلام فرموده است).»
و نيز از آن حضرت نقل شده است كه:
«ما من شى ء الا و له كيل او وزن الا الدموع. فان القطره منها تطفى بحارا من النار.»:
«چيزى نيست مگر اينكه براى آن، كيل و وزنى هست (تناسبى بين آن و آثارش برقرار است) جز اشكها. چرا كه قطره اى از آن، درياهايى از آتش را فرو مى نشاند.»
«گريه» از نظر قرآن كريم و اولياى دين عليهم السلام
اينجا بى تناسب به نظر نمى رسد كه اشاره اى كوتاه به اهميت و ارزش «گريه» از نظر قرآن و مردان الهى بشود، تا روشنفكر نمايانى كه احيانا در قيافه اسلام شناسان راستين!! به موضوع «گريه» مى خندند و آن را نشانه اى از جهل و سفه و بى اطلاعى از روح اسلام و ناسازگار با روحيه سستى ناپذير يك مسلمان مقاوم نستوه مى پندارند، تنبه پيدا كنند و به كم مايگى يا بى مايگى خويش از روح مكتب تربيتى اسلام الهى پى ببرند و بدانند كه چنان نيست كه مطلق گريستن، ناشى از جهل و سفه، و يا حاكى از ضعف نفس و ناسازگار با روحيه اسلامى يك مسلمان و مقاوم باشد.
چگونه ممكن است يك فرد مطلع از تعاليم عاليه قرآن حكيم، چنين پندارى داشته باشد، در صورتى كه اين كتاب عزيز الهى يكى از صفات بارزه انبيا و برگزيدگان درگاه خدا را «گريه» درحال سجده، معرفى كرده است؟! چنانكه در سوره مريم پس از ذكر اسامى چند تن از پيامبران- زكريا و يحيى و عيسى و ابراهيم و اسحاق و يعقوب و موسى و هارون و اسماعيل و ادريس عليهم السلام- مى فرمايد:
«اولئك الذين انعم الله عليهم من النبيين... اذا تتلى عليهم آيات الرحمن خروا سجدا و بكيا»:
«آنان پيامبرانى بودند كه خداوند آنها را مشمول انعام خود قرار داده بود... (و چنين بودند آنها كه) وقتى آيات خداوند رحمان بر آنان تلاوت مى شد، بى اختيار به خاك مى افتادند در حالى كه سجده كننده و گريان بودند.»
و نيز در سوره اسراء، «گريه» را از خصايص دارندگان علم به حقايق وحى، ارائه كرده، مى فرمايد:
«قل آمنوا به او لا تومنوا ان الذين اوتوا العلم من قبله اذا يتلى عليهم يخرون للاذقان سجدا... و يخرون للاذقان يبكون و يزيدهم خشوعا»:
«بگو: چه شما به اين (قرآن) ايمان بياوريد و چه ايمان نياوريد، آنها كه پيش از اين، علم و دانش به آنان داده شده است هنگامى كه (اين قرآن) بر آنها خوانده مى شود، مجذوبانه به خاك مى افتند و سجده مى كنند... (آرى، آنان) بى اختيار، به رو و به تمام صورت به زمين مى افتند در حاليكه گريه مى كنند (و شنيدن آيات قرآن) بر خشوع قلبشان مى افزايد.»
و همچنين پروردگار حكيم در جاى ديگر از كلامش چشمهاى اشكبار پاكدلانى را كه به سبب شنيدن آيات قرآن و آشنا شدن با چهره حق و آواى حق، مى گريند، مى ستايد و مى فرمايد:
«و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق»:
«و چون آياتى را كه به پيامبر نازل شده است بشنوند، چشمهاى آنها را مى بينى كه (از شدت شوق) اشك مى ريزند از آن جهت كه حق را شناخته اند.»
و هكذا به چشمهاى اشكبار گروه ديگرى كه به خاطر دست نيافتن به وسيله اى كه آنها را به ميدان جهاد در راه خدا برساند، مى گريند، با ديده تحسين مى نگرد و مى فرمايد:
«و لا على الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لا اجد ما احملكم عليه تولوا و اعينهم تفيض من الدمع حزنا الا يجدوا ما ينفقون»:
«و (نيز مواخذه) نيست بر آن كسانى كه وقتى نزد تو آمدند كه آنها را بر مركبى (براى ميدان جهاد) سوار كنى، گفتى مركبى كه شما را بر آن سوار كنم ندارم، (از نزد تو) بازگشتند در حاليكه چشمانشان اشك مى ريخت از غم اينكه چيزى كه در راه خدا انفاق كنند نمى يابند.»
و نقطه مقابل اين آيات، در سوره نجم آن كسانى را كه سرمايه عظيم رقت قلب و لطافت روح را از دست داده اند و لذا كوچكترين تكان از انذارهاى آسمانى قرآن در دلشان پيدا نمى شود و قطره اى اشك از چشمشان نمى ريزد، در معرض توبيخ و سرزنش قرار داده است و مى فرمايد:
«افمن هذا الحديث تعجبون و تضحكون و لا تبكون و انتم سامدون»:
«حال، آيا از اين سخن (مساله معاد و كيفرهاى عالم آخرت) تعجب مى كنيد (با ديده انكار به آن مى نگريد) و از روى تمسخر و استهزا مى خنديد و (در حاليكه بايد به بدبختيهاى آينده خويش بگرييد) نمى گرييد؟!».
آرى، اين منطق بسيار روشن قرآن درباره «گريه»، و آن هم بيانات توام با اشك و آه ائمه معصومين عليهم السلام در دعاها و مناجاتهاى ماثوره از آن بزرگواران، كه روشنگر حالات روحى آن اسوه هاى بحق امت اسلام مى باشند و نشان مى دهند كه چگونه آن بزرگان با داشتن روحى در نهايت درجه قوت و سطوت و هيبت، در محراب عبادت خدا، دلى ترسان و چشمى گريان داشته اند و با تذكر صحنه هاى هول انگيز قيامت كبرا، چون مارگزيده به خود مى پيچيده و از دل مى ناليده اند و فرياد «فما لى لا ابكى؟ فما لى لا ابكى؟!» از عمق جان سر مى داده اند و داشتن حال گريه را همچون نعمتى بزرگ از خدا مى خواسته اند، كه: «و اعنى بالبكاء على نفسى.»:
«خدايا! ياريم نما تا بر خود گريه كنم.»
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه:
«اللهم ارزقنى عينين هطالتين ذرافتين للدموع.»:
«خدايا، به من دو چشم اشكبارى عنايت كن كه سيلاب اشكشان سريع و پياپى باشد.»
آن امام اميرالمومنين على عليه السلام است كه گريه هاى شبانه و اشك و آه هاى در حال مناجاتش به موازات قوت قلب و شهامت اعجاب انگيز در ميدانهاى جهادش شهره آفاق و زبانزد همگان است، كه در مدح حضرتش گفته اند:
هو البكاء فى المحراب ليلا
هو الضحاك اذا اشتد الضراب
يعنى: اوست كه در محراب عبادت، شب گريان است. و هموست كه در ميدان پيكار و حالت بحرانى جنگ خندان است.
و اين نيز جوانان رزمنده ى شيعه و تربيت شدگان مكتب امام اميرالمومنين على عليه السلام هستند كه هم اكنون كه مردادماه سال 1362 هجرى شمسى است در ميدان نبرد با كفر و استكبار جهانى قريب سه سال است بى امان مى جنگند و حماسه مى آفرينند و با روح مقاوم و خستگى ناپذير خود، دنيا را به حيرت و اعجاب، واداشته اند!
آرى،همين نيروهاى مجاهد و نستوه كه شيران ميدان رزمند، در مواقع و ساعاتى كه آرامش نسبى جنگى برقرار است، در ميان سنگرهاى خود، تشكيل مجلس دعا و عزاى امام سيدالشهداء ارواحنافداه ميدهند و با چشمهاى اشكبار و دست به دامان امامانشان عليهم السلام رو به خدا مى برند و از خدا و اولياء خدا، مدد مى طلبند. و با دعا و اشك و آهشان، به ميدان جنگ
و پيكارشان نورانيت خاص الهى مى بخشند!! فجزاهم الله عن الاسلام و المسلمين خير الجزاء و نصرهم الله نصرا قريبا و فتح لهم فتحا يسيرا. آمين.
3- «صدا را آهسته كردن» و در حد متوسط بين «جهر» و «اخفات» دعا كردن. چنانكه در قرآن شريف آمده است:
«و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها و ابتغ بين ذلك سبيلا».
بنابر اينكه «صلوه» در آيه شريفه به گفته برخى از مفسرين، تفسير به «دعا» شده باشد، ترجمه آيه، اين مى شود:
«به هنگام دعا، نه صدا را خيلى بلند كن و نه خيلى پست، بلكه بين اين دو، راه متوسطى اتخاذ كن.»
و همچنين خداوند حكيم، نبى عظيم الشان خود حضرت زكريا عليه السلام را به همين صفت در حال دعا مى ستايد كه:
«اذ نادى ربه نداء خفيا»:
«در آن هنگام كه پروردگار خود را به گونه آهسته و پنهان، ندا كرد.»
هر چند دعاى خفى، منافات با «ندا» دارد، ولى ممكن است تعبير به «ندا» از آن نظر باشد كه «بنده» با توجه به ذل عبوديت، در واقع خود را دور از خدا مى بيند و لذا دعايش در عين «خفا»، «ندا» به حساب مى آيد.
و نيز مى فرمايد:
«ادعوا ربكم تضرعا و خفيه انه لا يحب المعتدين»:
«پروردگار خود را از روى تضرع و در پنهانى بخوانيد (و تجاوزاز حد ادب منماييد)، كه او تجاوزكاران را دوست نمى دارد.»
البته محتمل است كه مراد از «اعتداء» در آيه شريفه، همان بلندكردن صدا و فرياد كشيدن به هنگام دعا و تجاوز از حد متعارف ادب باشد. چنانكه از امام صادق عليه السلام ذيل همين آيه منقول است كه: «و الاعتداء من صفه قراء زماننا هذا و علامتهم.» يعنى: «تجاوز از حد، از صفات قاريان زمان ما و از علائم آنهاست.»
و همچنين احتمال اين هست كه مقصود، ترك اصل دعا و استنكاف از خواندن خدا باشد كه آن نيز «اعتداء» و تجاوز از مرز بندگى است.
نقل شده است: جمعى از مسلمانان در ملازمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام بازگشت از سفرى، چون نزديك مدينه رسيدند، با صداى بلند تكبير گفتند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
«يا ايها الناس! ان الذى تدعون ليس باصم و لا غائب. ان الذى تدعون بينكم و بين اعناق ركابكم.»:
«اى مردم! آن كسى كه او را مى خوانيد، نه كر است و نه غايب، (بلكه) او بين شما و گردنهاى مركبهاى شماست. (كنايه از شدت نزديكى خدا به انسان است. زيرا نزديكترين كس به انسانى كه سوار مركب است
همان كسى است كه جلو او سوار بر مركب او بوده و گوشش محاذى دهان اوست كه خفيفترين صداى او را مى شنود و هرگز نيازى به داد زدن و فرياد كشيدن ندارد.»)
4- «به زبان آوردن و نام بردن حاجت».
از امام صادق عليه السلام منقول است كه:
«ان الله تبارك و تعالى يعلم ما يريد العبد اذا دعاه، و لكنه يحب ان تبث اليه الحوائج. فاذا دعوت فسم حاجتك.»:
«بدون شك، خدا مى داند آنچه را كه بنده به هنگام دعا مى خواهد، و لكن دوست دارد كه نيازمنديها به طور آشكارا به درگاهش عرضه شود. حال، وقتى دعا مى كنى حاجتت را نام ببر.»
در تورات آمده است: «يا موسى انى لست بغافل عن خلقى، و لكن احب ان يسمع ملائكتى ضجيج الدعاء من عبادى و ترى حفظتى تقرب بنى آدم الى بما انا مقويهم عليه و مسببه لهم»:
«اى موسى، من، بيخبر از خلق خويش (و حوايجشان) نيستم، و ليكن دوست دارم كه فرشتگان من، ناله و آواز دعا از بندگانم بشنوند، و نگهبانان من (كه به حفظ اعمال عباد از جانب من مامورند) ببينند كه چگونه بنى آدم به سبب آنچه من نيروى تسلط بر آن را به آنان و سببيت و اثربخشى را به آن داده ام، به من تقرب مى جويند.»
5- «برشمردن گناهان و اعتراب به آنها».
ترديدى نيست در اينكه اقرار به گناه و اعتراف به خطا درحضور خدا، از لوازم انكسار نفس و خودشكنى و تواضع در پيشگاه حق است، و اين، خود موجب ارتقاى درجه و رفعت منزلت است، كه فرموده اند:
«ان من تواضع لله، رفعه الله»:
«هر كه براى خدا تواضع كند، خدا او را بلند مرتبه اش كرده و رفعتش مى دهد.» و از امام صادق عليه السلام ماثور است:
«انما هى المدحه، ثم الثناء، ثم الاقرار بالذنب، ثم المساله. انه و الله ما خرج عبد من ذنب الا بالاقرار.»:
«همانا آداب دعا، ستايش خدا و ثناى بر او و سپس اقرار به گناه است و آنگاه خواستن حاجت. چه آنكه- به خدا سوگند- بنده اى از گناهى بيرون نمى رود مگر اينكه به آن گناه اقرارنمايد.»
روايت شده است: عابدى هفتاد سال عبادت خدا كرد، روزها روزه دار و شبها شب زنده دار، تا چنين پيش آمد كه حاجتى ازخدا خواست و روا نشد. در مقام ذم و نكوهش نفس خويش برآمد و گفت: اين ناشايستگى از جانب تو بوده است اى نفس شوم! اگر از تو خير و صلاحى سراغ داشتند حاجتت را برمى آوردند.
اين تواضع و خودشكنى با اخلاص، سبب شد كه خدا فرشته اى را بر او فرستاد و به او گفت: «اى فرزند آدم! اين يك لحظه كه به خود تاختى و خود را مستحق ذم و نكوهش شناختى، از سالها عبادت و اعمال نيكت در نزد ما بهتر و ارزنده تر به حساب آمد!»
اين هشدار امام عليه السلام چه طوفان انگيز است!
امام سيدالساجدين عليه السلام ضمن همين جمله ى مورد شرح از دعا، به منظور بيدار ساختن ما خواب آلودگان غفلت زده مى فرمايد:
«من ذنوب ادبرت لذاتها فذهبت و اقامت تبعاتها فلزمت»:
«آن گناهانى كه لذاتش سپرى گشته و از بين رفته است، ولى تبعات شوم و آثار بلاخيز و عقاب انگيز آن در جان اين گنهكار بينوا رحل اقامت افكنده و طوق گردنش شده است!»
شبيه اين بيان از امام اميرالمومنين عليه السلام رسيده است كه:
«اذكروا انقطاع اللذات و بقاء التبعات»:
«به ياد آوريد تمام شدن لذتها و برجا ماندن كيفرها را.»
اى كاش!
اى كاش آنچه از اعمال زشت در گذشته عمر از ما گذشته و لذتها و خوشيهاى آن نابود شده و از بين رفته است، آثار شوم آن نيز به دنبال لذات و خوشيهايش زايل مى شد و از صفحه جانمان برطرف مى گرديد!
اما مع الاسف، حقيقت امر اين چنين نيست! تمام آثار زشت و زيباى اعمال از سيئات و حسنات، در لوح قلب ما ثابت و راسخ گرديده و با جوهر نفس ما متحد شده است، منتها فعلا در حال «كمون» است تا دوران «بروز» و ظهور مكنونات و «يوم تبلى السرائر» فرا برسد و به فرموده قرآن كريم:
«و بدا لهم سيئات ما عملوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزوون»:
«زشتيهاى آنچه (در دنيا) كرده اند بر ايشان ظاهر گردد و آنچه
(نتايج شوم گناهان» كه «در دنيا آن را» به استهزا مى گرفتند، برآنان محيط و فراگير شود.»
چنان در فشار و عذاب بيفتيم كه ناله كنان و ضجه زنان بگوييم:
«يا ليتها كانت القاضيه»:
«اى كاش آن مرگ (كه سراغ من آمد و لذات زودگذر دنيا را از دستم گرفت) بكلى نابودم مى كرد (و ديگر هيچ اثرى از من و از آنهمه اعمالم باقى نمى ماند كه امروز به اينچنين ورطه هولناك از بلا و عذاب بيفتم).»
بيداردلان از عواقب شوم گناهان، نگرانند
آرى، توجه به اين مصيبت عظيمى است كه خواب از سر باهوشان مى برد و لذات حيات را در ذائقه جانشان تبديل به درد و رنج و محنت نموده و هر نوع حلاوت و شيرينى را مبدل به تلخى جانگزا مى سازد تا حدى كه دنياى روشن در نظرشان تيره و تار مى گردد و از عمق جان توفانيشان ناله ويل و واويل توام با سوز و گداز سرمى دهند كه:
«يا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله و ان كنت لمن الساخرين»:
«افسوس بر آنهمه تقصيرها كه در جنب خدا كردم» و براستى كه من از مسخره كنندگان (به حقايق عالم) بوده ام.»