صبرت داره تموم میشه؟!
حسینیه همدانیهایک عالم بزرگی در تهران بود که مسجدش پایین چهارراه سرچشمه است، معروف به مسجد آقا شیخ عبدالنبی است.
یک داستانش این است که میگوید: من نجف و سامرا طلبه بودم، هر دو جا درس خوانده بودم، معروف و مشهور هم نبودم، آدم معروف اینطور به مشکل برنمیخورد. میگوید: دو سه روز گذشت و یک نان خالی هم گیرم نیامد، پول نبود، ثروتمند خیلی کم بود. بیحال، ضعفکرده و ناتوان با خودم گفتم کف حجرۀ مدرسه بخوابم تا بمیرم، چون در مرز مردن قرار گرفته بودم. همینطور که طاقت نشستن نداشتم و دراز کشیده بودم و آماده شده بودم بمیرم درِ اتاق را زدند.
آن عالم میگوید: قبل از اینکه درِ اتاق را بزنند، من بیهوش شدم و دیدم خدمت وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) رسیدم، در همان حال بیهوشی یک پول حسابی به من داد که میتوانستم یک سال در نجف اداره بشوم. در همان حال بیهوشی شنیدم در میزنند، بلند شدم گفت: اسمت عبدالنبی است؟ گفتم: بله. گفت: میرزای شیرازی با تو کار دارد.
من به زحمت با ناتوانی بلند شدم، هوا خیلی گرم بود، میرزا در یک زیرزمین بود، از پلهها رفتم پایین چشمم که به او افتاد دیدم شکل امیرالمؤمنین(ع) نشسته است. گفت: صبرت دارد تمام میشود، حوصلهات از دست میرود، این پول را بگیر زندگیات را اداره کن.